Saturday, February 27, 2010

رستوران ویژه


باور کنید این یکی از بی نظیرترین خاطره های من است ... آدم سرشناسی ما را برای صرف شام به یک رستوران ویژه دعوت کرده بود . دنگ و فنگ عجیبی داشت . برای ورود به محوطه باید هزار جور مجوز صادر می شد . ساعت هشت شب به همراه ناصر به ورودی اصلی رسیدیم . جوان بسیار خوش برخوردی از اهالی لرستان مسئولیت محافظت و نگهبانی را بر عهده داشت . در نگاه اول من را نشناخت و با لحن رسمی مجوز ورود خواست . اما بلافاصله لبخند زد و به گرمی سلام داد . کلماتی که به کار می برد بسیار بسیار شیک و محترمانه بودند .... " از حضرتعالی تقاضا می کنم چند لحظه تامل بفرمایید تا الساعه با مرکز هماهنگ کنم " .... " تورو خدا جسارت بنده را ببخشید اما اجازه می فرمایید تا افتخار داشته باشم که با شما عکس بگیرم ؟" ... با کمال میل پیاده شدم و عکس گرفتم . از شدت متانت و ادب آن جوان تعجب کرده بودم . ناصر از فضای به وجود آمده استفاده کرد و گفت " عزیزم اجازه بده ما بریم تو ... دیدی که آقای رشید پوره " .... وآن جوان با لحنی ساده و معصومانه گفت " ... خیلی عذر می خوام ... خیلی شرمنده ... آگه جناب آقای رشیدپور بدون مجوز تشریف ببرن داخل از نظر من غلط زیادی محسوب می شه ".... من و ناصر مثل بمب ترکیدیم از خنده !!! و آن جوان هاج و واج نگاه می کرد و اصلا حواسش نبود که ادبیات این جمله ی آخر چقدر فرق داشت............ البته من مخلص همه ی عزیزان دوست داشتنی لر هستم و صد البته که حق با ایشان بود و قانون برای همه یکسان است

این یک فرودگاه بین المللی نیست


هشت سال پیش یکی از مهندسین ناظرسازه های فلزی فرودگاه امام بودم . با وجود آنکه طراحی این فرودگاه را یک شرکت فرانسوی به نام استروتال انجام داده اما بیشتر عملیات اجرا بر عهده ی مهندسان جوان ایرانی بود . از ساعت هفت صبح تا ده شب سر کار بودیم . همه ی دوستانم ذوق و شوق فراوانی داشتند و با تمام وجود و کمترین توقع مالی تلاش می کردند . محمود ... کیهان ... بابک ... احمد و ... این یک پروژه عظیم بود و چیزی که الان افتتاح شده حتی یک پنجم طرح اصلی هم نیست ............ دیشب قرار بود که ارمغان از فرانسه بیاید . چون شنیده بودم که کارمندان برج کنترل فرودگاه پاریس در اعتصاب هستند خواستم که تاخیر و یا لغو احتمالی پرواز را پی گیری کنم . به اطلاعات پرواز فرودگاه امام زنگ زدم .... 55678556 .... یک بار .. دو بار .. سه بار ... چهار بار ... پنج بار ... شش بار ... هفت بار .... هشت بار .... نه بار .... اشتباه نکنید اشغال نبود . کسی جواب نمی داد . بالاخره خانم محترمی گوشی را برداشتند . پرسیدم که آیا هواپیما از پاریس پرواز کرده ؟ فرمودند که اطلاعی ندارند !!! گفتم مگر آنجا اطلاعات پرواز فرودگاه امام نیست ؟ تایید فرمودند ! کمی عصبانی شدم و گفتم خانم محترم برای پرستیژ یک فرودگاه بین المللی خیلی بد است که شما گوشی را بر نمی دارید . فرمودند " برو بابا " .... از روی حیرت و ناچاری پای اینترنت آمدم که خودم جستجو کنم . سایت اطلاعات پرواز را پیدا کردم و جای شما خالی دلم می خواست که گریه کنم ! اگر کنجکاو هستید شما هم امتحان کنید تا ببینید طراحی و امکانات آن چقدر ابتدایی و کودکانه است .خلاصه پرواز انجام شد و من درست دوازده نیمه شب فرودگاه بودم . اجازه بفرمایید که از وضعیت نگهداری محوطه فرودگاه چیزی نگویم که حتما خودتان دیده اید ......... آن روزهایی که در کانکس های فلزی فرودگاه در گرما و سرمای طاقت فرسا در آن بیابان بی آب و علف با حقوق ماهی دویست و پنجاه هزار تومان کار می کردیم چه رویاهای قشنگی برای خودمان ساخته بودیم

Thursday, February 25, 2010

حال من بی تو


هنوز چند دقیقه ای به اجرای علی رضا باقی بود . پشت صحنه ی تالار وزارت کشور قدم می زدیم و چایی می خوردیم . بحث درباره ی فواد حجازی بود و استعداد کم نظیرش . علی رضا از بعضی شیطنت های رفقا گلایه می کرد . چیزی که فواد را کمی از او دور کرده بود . چند دقیقه ای هم راجع به مهران مدیری و کنسرتش حرف زدیم . علی رضا و مهران دوستان صمیمی هستند . من آهنگ آره بارون میومد با صدای مدیری را خیلی دوست دارم . پنج دقیقه تا اجرا مانده بود . علی رضا پالتوی مشکی اش را در آورد و آماده ی رفتن روی صحنه شد . پرسیدم علی رضا فکر می کنی مردم هنوز دوستت دارند ؟ کمی مکث کرد و گفت دیشب وقتی حال من بی تو را خواندم مردم چند دقیقه ایستاده تشویقم کردند . گفتم خب حقته ! ولی ای کاش فواد هم بود . لبخند زد و گفت همه چی درست می شه .... گاهی وقتها موفقیت هامان در کنار هم معنی پیدا می کند و درست در همان لحظه ای که به اوج می رویم شیطنت ها آغاز می شوند . کاش قدر یک قطره از لطف بی کران مردم را بدانیم و بفهمیم که عزت و محبوبیت از نشانه های رحمت خداوند است و هرگز با مکر و حیله به دست نمی آید . حالا خوشحالم که علی رضا عصار و فواد حجازی به مسیر طلایی پیشرفت برگشته اند و خوشحال تر از این که عده ای دلال و هنر فروش باز هم ناکام ماندند .... درعکس علیرضا را در کنار حبیب صبور (مدیربرنامه هایش) می بینید

Wednesday, February 24, 2010

هلیکوپتر و هندوانه


جزیره ی لاوان بودیم . قرار بود برای ضبط برنامه به سکوی نفتی سلمان برویم . تنها با هلی کوپتر می توان این مسیر را طی کرد . داریوش ارجمند و جهانگیر الماسی هم بودند . زمان پرواز ساعت هفت صبح بود . زودتر به رختخواب رفتم تا خواب نمانم . اتاق 304 در تنها اقامتگاه جزیره . خوابی آرام و دلچسب . شش صبح از اتاق بیرون آمدم . شاد و سر حال به رستوران رفتم . با کمال تعجب شنیدم که پرواز هلیکوپتر ها کنسل شده و خلبانها اعتصاب کرده اند . تا یادم نرفته بگویم که آنها اهل کانادا بودند . اما ماجرا چه بود ؟ بچه های تولید نیمه شب هندوانه قاچ کرده بودند . می دانستند که من خیلی هندوانه دوست دارم . چند قاچ کنار می گذارند و می آیند سمت اتاق من . در می زنند . باز نمی کنم . داد می زنند . توجه نمی کنم . جیغ می کشند . تفاوتی نمی کند . طی یک اقدام متفکرانه به صورت هماهنگ با لگدهای استوار به درب آهنی اتاق می کوبند . انگار که بمب صوتی منفجر شده باشد .... بالاخره در باز می شود ودوخلبان کانادایی با قیافه ی خواب آلود تمام فحشهایی که بلد بودند را به دوستانم هدیه می کنند و می گویند که به دلیل این اقدام وحشیانه واحتمالا تروریستی ! فردا پرواز نخواهند کرد . بچه ها اتاق من - سیصد و چهار - را با اتاق خلبانها - چهارصد و سه - اشتباه گرفته بودند

Tuesday, February 23, 2010

کودک آشفته نگاه


مدیر داخلی نمایندگی دبنهامز در تهران از دوستان من است . دیروز تماس گرفت و گفت که حراج آخر فصل را از دست ندهم . غروب که شد باران گرفت . نم نم و شاعرانه . قدم زدن زیر اشکهای آسمان را دوست دارم . به مسعود گفتم " پاشو بریم هم قدم بزنیم و هم از این فروشگاهه خرید کنیم " از چهارراه پارک وی راه افتادیم و تا سر جام جم سرازیر شدیم . خیلی چسبید . حالا داخل فروشگاه بزرگ دبنهامز لابلای لباسها گم شده بودم . درست مثل آدمهای شهر ندیده (!) کلی خرید کردم و حسابی تخفیف گرفتم . از فروشکاه خارج شدیم . دلم بستنی می خواست . از آن بستنی های معروف روبروی پارک ملت . حالا بستنی به دست با بعضی ها سلام و علیک می کنم و در مقابل تعجب آنها لبخند می زنم . دخترک زیبایی که پیداست کمتر از شش سال دارد با پاکت های نم خورده ی فال جلو می آید ...... عمو تورو خدا یه فال بخر ...... دست توی جیبم کردم . حتی یک اسکناس صد تومانی هم ندارم . مسعود هم همینطور . از شدت خجالت سرخ شدم . بستنی را به دخترک ناز تعارف کردم . خندید و با دستهای کوچکش آن را از من گرفت . پرید و روی جدول های کنار پیاده رو نشست . انگارهزار سال بستنی نخورده بود . دنیا دنیا لذت کودکانه در چشمهایش موج می زد . دلم شکست . گوشه نگاهم نم خورد . درست مثل همان برگه های فال . من چقدر بی فکرم . با پولی که در آن فروشگاه خرج کرده بودم می توانستم هزار دخترک ناز را در هزار گوشه ی شهر خوشحال کنم ... شما را به خدا روشن فکر بازی در نیاورید . اسم این کار گدا پروری نیست ویا حداقل اینکه وضع جامعه خراب تر از این شعارهای مدرن است . به کودکان باران خورده ی کنار خیابانها رحم کنید . شاید آنچه که در دستان یخ زده ی آن کودک آشفته نگاه جاخوش کرده سند شرافت من و تو باشد نه برگه های نم خورده ی فال حافظ

Monday, February 22, 2010

بنز یک میلیارد تومانی


با عادل فردوسی پور مشکل داشت . هرچند که عادل این قضیه را تکذیب می کرد . پیام داده بود که حاضر است به شب شیشه ای بیاید . استقبال کردم و به تلفن همراهمش زنگ زدم . کلی گپ آذری زدیم (!) و قرار برنامه را گذاشتیم . از همان شب که حضور علی دایی در برنامه ی بعدی را اعلام کردم سیل تماس های تلفنی راه افتاد . فقط خواجه حافظ شیرازی بود که به تلفن همراهم زنگ نزد . نیمی از دوستان به شدت اصرار داشتند که او را در برنامه حسابی کلافه کنم و نیمی دیگر اسطوره بودنش را یاد آوری می کردند . من بودم و یک دنیا علامت سوال و تعجب .... با پرادوی سفید رنگ وارد محوطه استودیو شد . جمعیتی نزدیک به پنجاه نفر به استقبالش رفتند . جالب آنکه بین آنها کسانی بودند که شعار رو کم کنی از علی را در گوش من می خواندند . مدیر شبکه هم آمده بود تا یک جلد دیوان حافظ به او هدیه بدهد . چند ثانیه قبل از آغاز پخش برنامه با صدای آهسته چند کلمه به زبان آذری به من گفت که شک همه را برانگیخت . توهم توطئه وتبانی (!)... یک ساعت با حرارت تمام سپری شد . هم موافقان و هم مخالفان احساس می کردند که پیروز آن شب شیشه ای هستند ... هر دو دسته دستهایشان را دور گردنش انداختند و عکس یادگاری گرفتند . علی دایی اعتماد به نفس فوق العاده ای دارد . می تواند مستقیم به چشمهایت خیره شود و با صدای بلند حق را از آن خودش بداند . او به هرچه رسیده باشد به یاری همین اعتماد به نفس و ذکاوت و تیزهوشی اش بوده . این را قبول کنید . یک نکته ی جالب دیگر ... علی دایی روحیه ای کاریزماتیک دارد . انگار خیلی ها بدشان نمی آید که دار و دسته ی او باشند . اما یک مطلب آزارم می دهد . هرگز ازروش دایی و قلعه نویی دربه میان کشیدن انواع مقدسات آن هم به بهانه ی یک برد و باخت خوشم نیامده ... تصور کنید که اگر برد پرسپولیس به لطف حضرت فاطمه زهرا (س) بوده پس لابد در باخت استقلال هم شمربن ذی الجوشن نقش داشته !!! حاشیه رفتم . همان جمعیت پنجاه نفری استقبال کننده ها علی را تا کنار اتومبیلش بدرقه کردند ................... در آخرین لحظه ها یکی از بین جمعیت داد زد ............ پس بنز یک میلیارد تومانی ات کجاست ؟

Sunday, February 21, 2010

امنیت و حس امنیت


یک ماه پیش از انتخابات در اتوبان چمران تهران بهنوش بختیاری سوار اتومبیل من بود . از یک مراسم خیریه بر می گشتیم . از حرفهای خانوادگی مثل شاسخین و هلن به بحثهای سیاسی رسیدیم . از او پرسیدم که به چه کسی رای می دهد ؟ بلافاصله جواب داد . خیلی محکم و مطمئن . دلیلش را پرسیدم . گفت که وقتی فلان کس حرف می زند من احساس امنیت می کنم . پاسخ ساده و صادقانه ی بهنوش دنیایی از پرسش را برایم بوجود آورد . در کشور ما امنیت نسبی برقرار است . منظورم این است که انصافا کسی از تردد شبانه و یا رفت و آمد خانواده اش در شهرچندان نگران نیست . اما احساس امنیت درجه ی پایینی دارد . پدر و مادر قبل از آنکه فرزندشان از خانه خارج شود هزار توصیه و هشدار را تکرار می کنند . هر چند که در نهایت مانع خروج فرزندشان از خانه نمی شوند . این درد در جامعه ی ما ریشه ای دیرینه دارد . فارغ از بحث ناکارآمدی مدیریت روانی جامعه باید گفت که هراس از کف دادن نعمتهایی مانند آرامش .. سلامتی .. شغل .. آزادی و .... همواره بر شانه های ایرانی ها جا خوش کرده و البته تعدادی هم از این معادله نهایت استفاده را کرده اند . لطفا به این پارادوکس به دقت توجه کنید که در تمام جهان حضور نیروی پلیس سبب احساس امنیت می شود . حال آنکه برای هم وطن های من به گونه ی دیگری است . با دیدن خودروی پلیس احساس گناه و جرم می کنند . این تنها یک مثال ساده است . این اصلا یک بحث سیاسی نیست و در عمیق ترین حوزه های اجتماعی نفوذ دارد . مثلا ترافیک خود یکی از عوامل سلب کننده ی احساس امنیت است و ... به نظر می رسد که برای شکوفایی آینده ی نسل حاضر لازم است تا با تمام توانمان در بازتعریف خیلی از مفاهیم و کارکرد های سیاسی و اجتماعی تلاش کنیم . ای دریغ از مادران باران سرشت ایرانی که قلبشان در اضطراب بتپد . ای کاش برای فراهم کردن احساس امنیت هم می توانستیم از یگان ویژه استفاده کنیم ! شاید موفق می شدیم

Saturday, February 20, 2010

عالی جناب جومونگ


امروز سردبیر یکی از نشریات معتبر به من زنگ زد . می خواست تا در مورد دیدار و گفتگویم با جومونگ (چند ماه پیش) مطلبی بنویسم . هرچند که پژمان دوست خوب من است اما قبول نکردم . اصلا خاطره ی خوبی از آن ماجرا ندارم . دیدن دخترکان بزک کرده و ساده دل که روبروی در ورودی هتل استقلال با دسته های گل برای تماشای این نابازیگر کره ای تجمع کرده بودند دردناک بود . و دردناک تر از آن برخورد عجیب نیروی انتظامی در محافظت از عالیجناب ! انگار که کوفی عنان آمده باشد ! خبرنگارهای نابلد صداوسیما از سر و کول هم بالا می رفتند تا بلکه مردکره ای عنایتی فرماید و آنها دست مریزادی از سردبیر بشنوند . گفتگو را به زبان انگلیسی شروع کردم . جومونگ یخ زد . فقط کره ای بلد بود . از سینمای جهان هیچ نمی دانست حتی در اندازه ی اسم فیلم های مهم . با خودش آرایشگر مخصوص آورده بود . انگار که شانه و سشوار ایرانی میخ دارد ! به صراحت می گفت که باور نمی کند که دختر های ایرانی انقدر دوستش دارند . از حضور نیروهای ویژه ی پلیس در تیم حفاظت بسیار ذوق زده بود . راستی این آقایان پلیس حاضرند که جمشید مشایخی را هم تا سر کوچه همراهی کنند ؟! دلم می خواهد باز هم بنویسم . از این همه فاجعه و نقص فرهنگی در کشور . مدیر های عالی رتبه مشعوف از دیدن جنس کره ای تمام اهل و عیال را با هزار پارتی بازی داخل سالن آورده بودند . داستان غم انگیزتر از این چند خط بود . باور نمی کنید از مهناز افشار بپرسید . هنگام گفتگو با جومونگ کنار من نشسته بود و سعی می کرد لبخند بزند ..... یکی می گفت ...... همینه که هست ..... وقتی هنرمندان کشورمان را خسته و نا امید می کنیم وتمام انرژی شان را لای هزار قانون و بخشنامه له می کنیم و هر روز از محل تحقیقات عمه جان دهها نفر را ممنوع الفعالیت می کنیم جومونگ باید هم خوشحال باشد . بگذریم ... این روز ها همه جنس کره ای دوست دارند .... شما چطور ؟! البته منابع آگاه می گویند که تحت هر شرایطی جنس چینی بهتر است

Friday, February 19, 2010

چپ چپ


او واقعا موجود عجیبی است ! در لحظه زندگی می کند و با همان لحظه سرخوش است . چند وقت پیش به سفر رفته بودیم . می گفت " حال کردی چه حرفهای بانمکی توی برنامت زدم ؟" .... راستی شما یادتان هست ؟! ..... با اطمینان کامل می گفت که چند نفر از رفقایش دزد هستند . خودش هم به دزدی علاقه دارد !!!..... می گفت که یک دستشویی به من بدهید تا یک سریال نود قسمتی با آن بسازم و دهها جمله ی قصاردیگر . رضا عطاران اهل تزویر و قیافه گرفتن نیست . خیلی ساده تر و مردمی تر از آنچه در تلویزیون و سینما می بینید . یک نکته جالب دیگر اینکه عموما تصویر برداری و عکاسی از مراسم عروسی بین اهالی هنر کار چندان با کلاسی (!) نیست و اگر کسی هم مشغول این کار بود تلاش می کند که از چشم همه پنهان بماند ولی رضا با شهامت تمام عکس بسیار بزرگ خودش را سردر مغازه عکاسی چسبانده و از این راه برای عروسی کاری تبلیغ می کند ! این آدم خیلی خاص است .... یعنی خیلی خاص ها !!! ... تا یادم نرفته بگویم شبی که رضا گلزار مهمان شب شیشه ای بود آقا رضای عطاران هم به استودیو آمد و برنامه را از نزدیک تماشا کرد و بعضی لحظه ها آنقدر بلند می خندید که من مجبور می شدم چپ چپ نگاهش کنم

Wednesday, February 17, 2010

ضیافت


ضیافت های عاشق را خوشا بخشش خوشا ایثار .... دیشب با این ترانه در خلوت مبهوت کننده ی نیمه شب تهران به یاد آقای عاشقانه ها .. بابک بیات .. افتادم . روزهای پایانی زندگی نازنینش مهمان او بودم . کنج خلوت خانه ی پر ترانه اش پشت پیانو نشسته بود و عاشقانه می نواخت . همین ترانه ای که نوشتم را زیر لب زمزمه می کرد . گاهی صدایش بلندتر می شد ... خوشا دیدار ما در خواب ...گوشه نگاهش اشک نشسته بود . هنوز صدای خسته اش را روی حافظه ی موبایلم دارم . گفتم " استاد دیدن گریه ی شما خیلی برام سخته " وگفت " یاد روزهای تلخ زندگی می افتم . وقتی بامداد کما بود " آقای بیات می گفت که سلامتی پسرش را از برکت ترانه ی ولایت عشق دارد . شاید نزدیک یک ساعت تمام پیانو زد . دلش که آرامتر شد برخاست و به عاشق مرد دیگری تلفن کرد . پشت خط ایرج جنتی عطایی بود . شنیدن صدای مهربانش روی بلند گوی تلفن برایم خاطره ساخت . بابک بیات این روزهای آخر رازهای زیادی برای گفتن داشت . از عاشقانه هایی که برای ابراهیم حامدی ساخته بود تا احساس عجیبی که در آسیمه سر می تپید ... این را بدون اغراق می گویم که او آقای عاشقانه های گریه نشین در خلوت قلب آدمها بود . احساس را به خروش می رساند و جاودانه می گریست . هرگز صلابت ملودی هایش از تاریخ موسیقی ایران پاک نخواهد شد . حالا افسوس می خورم که چقدر دیر شناختمش . او غریب رفت . درست مثل ترانه هایی که ساخته بود

Tuesday, February 16, 2010

اندر باب یک کامنت




همون مونده بود که شما پیشنهاد بدی ! نون به نرخ روز خور ... با این طرز نوشتنت که پر از ایراده


دیشب یکی از مخاطبین بزرگوار این وبلاگ در پست مربوط به وضعیت فرهنگی کشورمان این جملات را برایم نوشته بود . من به عمد بخش مربوط به نظرها را آزاد و بدون حذف گذاشته ام تا زمینه برای گفتگو و تحمل نظرهای مخالف فراهم باشد . اما دلیل توجه من به این جمله ها از همان نگرانی فرهنگی سرچشمه می گیرد که دیروز در موردش نوشتم . این مخاطب نازنین یا موافق فضای موجود است و یا مخالف آن . اگر فرض اول صحیح باشد که اصلا بحثی نیست . برای ایشان خوشحالم که اوضاع فرهنگی موجود را مطابق ذائقه ی خود یافته اند و البته از مدافعین وضع فعلی ادبیاتی جز این انتظار ندارم . از ایشان بابت وقتی که برای خواندن نوشته های پرایراد من سپری کرده اند سپاسگزارم . اما تشخیص من چیز دیگری است . به گمان من این دوست ارزشمند هم از جمله ی عزیزانی است که منتقد وضع موجودند . با این تفاوت که کمی عصبانی شده واز من هم دل خوشی ندارد ................ اما یک نکته ی عجیب ....... می دانید که چرا اکنون دچار نوعی نومیدی سزارین شده هستیم ؟ ..... چون سال های سال است که همدیگر را با نیش کنایه و تهمت آزرده ایم . دیر زمانی است که خود را تافته ی ناب و بافته ی اصیل تلقی کرده و دیگران را مزدور و خائن دانسته ایم . بی هیچ دلیلی متهم وبا هزار بهانه محکوم کرده ایم . برادرم باور کن که هنر آیینه ی رفتار ماست که اگر این روزها چارچنگولی می رود حتما از اشتباه تاریخی من و شماست . ما سالهاست که دو قدم مانده به صبح خورشید را به تمسخر گرفته ایم و سپس از نارفیقی صبح صادق ناله ی جان سوز سر داده ایم . برادرم تا آن هنگام که من و تو به جای لبخند دلگرم کننده تلخند پرطعنه پیشکش هم کنیم سهممان از دنیای شیرین فقط زمهریر خواهد بود . آنهایی که فرهنگ پارسیان را در حضیض می پسندند از رد ناخن تو روی صورت من راه ابریشم می سازند . باور کن . شاید فردا دیر باشد

Monday, February 15, 2010

آن اشنا کرد


چارچنگولی ... کیش ومات ... آقای هفت رنگ ... دوخواهر ... پسرتهرونی ... دنیای شیرین و دهها فیلم دیگر . این فیلم ها شاخص خوبی برای فضای فرهنگی کشور در چند سال گذشته است . در چشم بهم زدنی لمپنیسم بی مغز سینمای قبل ازانقلاب روی سردر سینماهای این سالها جاخوش کرده . ببخشید من کمی عصبی شده ام از بس که نمی توانم چنین خزعبلات شرم آوری را به نام محترم سینما بپذیرم . یادمان باشد که زمانی نه چندان دور مسافران و هامون و مادر و ... خروجی ذهن کارگردانهای کشورمان بود . اما حالا شوخی های تهوع آور و بی شرمانه ای که به صراحت و یا بهتر است بگویم وقاحت تمام حتی به حوزه ی مسایل جنسی هم کشیده شده است . به مدیر نماهای فرهنگ کشورمان توصبه می کنم که کلاهشان را بالاتر بگذارند و فتح حضیض لاله زاررا بر تارک پرده های سپید سینماهای این کشور جشن بگیرند . آدم از این همه بیچارگی به گریه می افتد . سیمرغ های جشنواره ی امسال را به فیلمی می دهند که هشت سال پیش ساخته و شش سال پیش توقیف شده است

Sunday, February 14, 2010

آقای سوپراستار





بهش گفتم که چرا با ماشین من نمی یای ؟ خیلی سرد جواب داد . دلیل دلخوری اش را نمی دانستم . پشت فرمان چای می خوردم و خط های سفید جاده را می شمردم . دوی نیمه شب بود . فلاشر زدم و کنار اتوبان ایستادم . بهش زنگ زدم ..... شهاب من کیلومتر 75 اتوبان پارک کردم یا میای حرف بزنیم و یا من بر می گردم ..... گفت تو برو اون کافه ی بین راه من تا نیم ساعت دیگه می رسم .... دو فنجان چای داغ سفارش دادیم و یک عالمه حرف زدیم . همش سوءتفاهم بود . البته بعضی ها هم حسابی شیطنت کرده بودند . بلند شد و رویم را بوسید . من هم همینطور . رفاقت مثل همون فنجان چای داغ می مونه . اگه حواست نباشه زود سرد می شه . راستی هنوز به کافی شاپ شهاب حسینی سر نزدم . باید برایش گل ببرم

Saturday, February 13, 2010

هفتاد سال عبادت یک شب به باد می ره




حتما مرد هزار چهره یادتان هست . سیزدهم عید بود و آخرین قسمت سریال باید تا قبل از ساعت نه شب به پخش می رسید . محل فیلم برداری یک مجتمع مسکونی در شهرک غرب بود . همانجایی که من با اتومبیل دنبال مهران می روم . همه ی گروه به شدت تحت فشار بودند . چیزی نزدیک به هزار نفر از همسایه ها هم پشت دوربین صف کشیده بودند تا آخرین دقایق این سریال را زنده تماشا کنند . آن کادیلاک زیبای آبی رنگ مال یکی از همین همسایه ها بود . آلاله هاشمی (دستیار مهران ) با صدای بلند گفت ... آماده برای ضبط ... سه دو یک ... با ماشین وارد کادر شدم وپس از چند دیالوگ مهران را سوار کردم ودر امتداد خیابان به آهستگی از دوربین دورشدیم . مهران سرش را روی صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست . گفتم خوابت می یاد نه ؟ جواب داد " من اگه هفتاد سال واسه ساختن سریال وقت داشته باشم بازم هفت روز آخر به بدبختی میفتم !" ما ایرانی ها همینیم دیگه

تهمینه میلانی ... مدرنیسم و دیگر هیچ


حلقه ی نزدیکانش او را بیتا صدا می زنند . شخصیتی بسیار جذاب و کاریزماتیک دارد . حضورش در یک جمع چند نفره بلافاصله کانون توجه و تمرکز ایجاد می کند . پشت دوربین که می ایستد دنیایی از انرژی و هیجان به بازیگرهایش منتقل می شود . خیلی ها بهترین بازیهایشان را در برابر لنز فیلم های او انجام داده اند . به همه ی اینها باید همسری بسیار با اخلاق و مهربان( محمد نیک بین ) را هم اضافه کرد . چند شب پیش در یک شب نشینی دوستانه کنار هم بودیم . صحبت از فمینیسم و این حرفها بود . خانم میلانی با هیجان تمام از حقوق تیکه پاره ی زنان جهان کلهم اجمعین (!) دفاع می کرد . انگار که مارتین لوترکینگ در برابر هزاران نفر سخنرانی کند ! تنها مخالف سرسختش من بودم . با صدای بلند گفتم خانم شما را به خدا انقدر فیلم نیایید ... این حرفهای عجیب اصلا به قیافه تان نمی آید ... من سنتی تر و مادر تر از تهمینه میلانی کسی را نمی شناسم . خانم میلانی هم با منطق تمام پاسخ داد ... خفه شو رشیدپور !!! ... شمابه حرف ایشان گوش ندهید . حق با من است ! تهمینه میلانی مدرن ترین زن سنتی جهان است ......... راستی یک راز جالب ........ فیلم دیگه چه خبر خانم میلانی یادتان هست ؟ ..... دانیال حکیمی و ماهایا پتروسیان و ....... می دانید چه کسی لباس سنگین و طاقت فرسای آن ربات بد قیافه را به تن کرده بود و با اشتیاق تمام گرمای شدید را تحمل می کرد ؟ ............ مهران مدیری !!! ..... باور کنید

Thursday, February 11, 2010

یوزارسیف خوش قلب


مصطفی ظاهری آرام و بی هیاهو دارد . هنوز اصالت خودش را حفظ کرده . چند وقت پیش به دفترم آمده بود . تقریبا راجع به تمام امور جهان مذاکرات مفید کردیم ( مثل بعضی ها !) از شهرت و محبوبیت او مدت زیادی نمی گذرد و من احساس می کنم صداقت درونی این پسر خوش تیپ تلویزیون ایران هنوز توان رویارویی با معجزه های پیچ در پیچ ستاره های سربی را ندارد ... او باید آهسته آهسته دروغ گفتن و تملق و تجارت و فیس و افاده و ... را بیاموزد تا در راهروی تاریک شهرت فله ای تاتی تاتی کند . شاید نوشتن چنین جملاتی برایم دردناک باشد اما واقعیت آن است که بسیاری هستند که با سرمایه ی اعتماد و دلبستگی عاطفی مردم یک شبه به اوج رسیده اند و حالا مردم را محتاج به صدقه ی توجه خود می دانند . راستش را بخواهید تقصیر مردم است ! وقتی با چند واژه ی بی سروته فلان کس را هنرمندی تمام عیارو مردمی می پنداریم حتما روزی که خلاف آن برای مان ثابت شود دچار یاس فلسفی خواهیم شد . با صدای بلند التماس می کنم که از هیچ چهره ای بت نسازید که این ظلم به دانایی است . ستاره آن پدرسالخورده ای است که سوار بر اتومبیلی پوسیده شهریه ی دختر دلبندش را فراهم می کند

Tuesday, February 9, 2010

از پرسپولیس تا خلیج فارس


چند وقت پیش برای اجرای برنامه ای به امارات دعوت شدم . محل اجرا هتلی زیبا به نام " مینا سلام " در دوبی بود . یک مقام رسمی کشور هم در این برنامه حضور داشت . قبل از آغاز برنامه یک نفر از نزدیکان آن جناب مقام (!) در گوشم چیزی زمزمه کرد ..... " از کلمه خلیج فارس استفاده نکن .. پلیس امارات خیلی حساسه .. شر می شه " معلوم بود که چقدر از پلیس امارات حساب می برد ! به هنگام برنامه لابلای حرف هایم چند کلمه ای راجع به پرسپولیس حرف زدم و وقتی از روی صحنه پایین آمدم همان جوانک خوش خدمت را با صورت برافروخته دیدم . با کلمات شرم آوری فریاد زد که چرا من در حضور آن جناب مقام (!) که یک استقلالی سرشناس است از تیم پرسپولیس حرف زده ام ؟!!! برای چند لحظه کنترل اعصابم را به کل از دست دادم و فریاد زدم " خاک بر سرمن که در مقابل کسی برنامه اجرا می کنم که تعصبش به یک تیم فوتبال بیشتر از تعصب به مملکتش می ارزد " راستی با خود چه کرده ایم

Monday, February 8, 2010

شوخی با شیلا خداداد


یک جراحی ساده روی پوست صورتم انجام داده بودم و نصف چهره ام باندپیچی بود . با شیلا خداداد قرار داشتم . با توجه به وضع سلامتی من و عدم امکان رانندگی لطف کرد و دنبالم آمد . با یک اتومبیل شاسی بلند و خوش رنگ . خیلی وقت بود که همدیگر را ندیده بودیم . گیر افتادن پشت ترافیک قهرمان پرور (!) خیابان ولیعصر فرصت مناسبی بود تا مفصل از احوال هم بپرسیم . لابلای حرفها شیلا لبخندی زد و گفت فکر می کنم با این جراحی قیافه ات خیلی عوض شود . و من هم گفتم " آره .... شبیه نیکی کریمی شدم " و او با شیطنت تمام بلافاصله جواب داد " خدا رو شکر که نمی گی شبیه شیلا خداداد شدم " ومن هم با پررویی تمام تر گفتم " دختر خوب اینهمه پول خرج کردم ... اگه شبیه تو می شدم که دکتر رو خفه می کردم !!!" شیلا دختری بسیار خوش اخلاق و با ظرفیت است

Friday, February 5, 2010

باز باران بی ترانه




یادش بخیر ! قدیم ها وقتی باران می آمد نیمکت چوبی و کهنه ی حیاط خانه ی مادر بزرگ حسابی نم می خورد وتمام خاطره های دخترک زیبای آن کوچه ی پر شمشاد تازه می شد . دانه های باران قطره های اشک همه ی مادر های نگران را پنهان می کرد و در همه ی باغچه ها بوی آرامش می رقصید ... آن روزها کجاست ؟ ... دیگر کسی باران نمی خواهد . اشکها پنهان شدنی نیستند . دلها خشک و چترها خیس است . جای رعد های مست کننده را برق اضطراب گرفته . حتی باران هم خودش نیست ... دیگر برای تشنگی شمعدانی ها راه باز نمی کند . او هم به راه بستن عادت کرده . پنجره های بخار گرفته را چه کسی شکست ؟ من رویش خاطره هایم را نوشته بودم ........... این باران نیست . گریه ای ست که راه گم کرده

Wednesday, February 3, 2010

از روی ناچاری




رامبد جوان از اقوام من است . مهم تر آنکه خیلی با هم دوست هستیم . همسرش بسیار خونگرم و کنجکاو است . چند وقت پیش با هم بودیم . سحر"همسر رامبد"دور اتومبیل من می چرخید و سوالهای فنی می پرسید . درست مثل یک مکانیک تمام عیار و رامبد مشغول ابراز احساسات لطیف بود . درست مثل یک شاعر . آنها زوج خوشبختی هستند . این را چشم هایشان میگوید . همسرش می گفت که تمام غصه های دنیا را با دیدن رامبد فراموش می کند . حق با اوست . این پسر خیلی ماه است خیلی بیشتر از چیزی که در تلویزیون می بینید .دستش را روی شانه ام انداخت و گفت " رضا یه سوال ... " گفتم بپرس . گفت " مردم چرا برنامه های تو را نگاه می کنند ؟ " آن روز به این سوال جواب ندادم ولی حالا با خودم فکر می کنم که ای کاش می گفتم ازروی ناچاری

Tuesday, February 2, 2010

باز هم پدر


تلفنم زنگ زد . محمد (اصفهانی) بود . به یک مهمانی خانوادگی دعوتمان کرد . تولد دخترش "مهدیس" بود . هلن را هم با خودمان بردیم . خیلی خوش گذشت . نکته ی جالب این که محمد برای اجرای کنسرت ویا حتی یک دهان آواز ساده در شرایط معمولی قوانین و ناز کردنهایی دارد که از منشور حقوق بشر کوروش کبیر سخت تر است ! ولی آن شب به عشق دخترش و به نام پدر چقدر بی منت و ساده غرق ترانه شده بود . خیلی ها بودند و محمد شاید سه ساعت تمام انواع ترانه ها را اجرا کرد . این حس نازنین پدر بودن غوغا می کند . راستی هر نیم ساعت یکبار با صدای بلند می گفتم " محمد دیگه از صدات خسته شدیم ... یه خورده ابی بخون !!! " فکر کن

Monday, February 1, 2010

یک همیشه پدر


کنسرت مجید انتظامی در تالار وحدت برگزار می شد . به اتفاق یکی از دوستانم به آنجا رفتیم . جمعیت مقابل درب ورود تجمع کرده بودند . به ناصر گفتم بیا کناری بایستیم تا کمی خلوت بشود . در حال خوردن شکلات بودم که دستی مرا گرفت و به داخل جمعیت و از آنجا به کیوسک نگهبانی کشید . استاد عزت الله انتظامی بود . سلام کردم . پرسید که چرا زنگ نزده ام تا آمدنم را اطلاع بدهم . گفتم این جوری راحت ترم . دستانش یخ زده بود . پرسیدم "سردتان شده ؟" گفت "نه " گفتم پس چرا رنگتان پریده و جوابش برایم شیرین ترین ترجمه ی عاطفه بود . گفت " نگرانم ... برای مجید ... آبروی اون آبروی منه ... یه خورده هم مریضه ... دعا کن " یاد پدرم افتادم . کاش زنده بود و کمی نگرانم می شد