Saturday, May 1, 2010

راه اندازی سایت شخصی

سلام
دل کندن از فضایی که به آن عادت کرده بودم سخت است ... اما فیلتر شدن سایت بلاگر باعث شد که اسباب کشی کنم ! حالا خوشحال می شوم اگر نوشته های جدیدم را به این نشانی پی گیری کنید
www.rashidpour.com

Monday, April 26, 2010

به دلیل فیلتر شدن تعجب برانگیز بلاگر به زودی آدرس جدید عرض خواهم کرد

Friday, April 23, 2010

پارک وی - هشت شب


می خواستم یک برنامه ی متفاوت بسازم . خیلی فکر کردم . آن روزها مردم علاقه ی زیادی به تماشای کنسرت موسیقی داشتند . اما فیلم گرفتن از یک کنسرت معمولی کار خاص و جذابی نبود . یک ایده ی بامزه به ذهنم رسید

در تمام دنیا کنسرتهای خیابانی برگزار می شود . گروههای هنرمند جوان در مکان های معروف شهر و در فضای باز برنامه اجرا می کنند . چنین کاری بسیار به ندرت در تهران انجام شده بود . اینجا برگزار کردن کنسرت در داخل سالن هم هزار جور دنگ و فنگ دارد چه رسد به خیابان ! تازه مکانی هم که انتخاب کرده بودم خیابان معمولی نبود

کنسرت علی لهراسبی روی پل پارک وی تهران ! حتی عنوان این پروژه هم خطرناک به نظر می رسید ! موضوع رابه سرعت با فرماندهان نیروی انتظامی در میان گذاشتم . علی رغم پیش بینی خودم کاملا استقبال کردند . به آتش نشانی و شهرداری هم خبر دادم

ساعت هشت شب است و بنزهای پلیس دو طرف پل پارک وی را مسدود کرده اند . ماشین های آب پاش آتش نشانی روی پل هستند و چراغ های گردان خودشان را روشن کرده اند . ترافیک سنگینی به وجود آمده . تعداد زیادی از مردم خودشان را روی پل رسانده اند

پس از کنترل نهایی دوربین ها و آماده شدن گروه برای ضبط خودم را به پایین پل رساندم تا جلوه ی کار را از کف خیابان ولی عصر نگاه کنم

عجب تصویر جالبی بود ..... پنجاه دستگاه مه ساز قوی فضای پل پارک وی را غرق در مه کرده بودند . انعکاس چراغ های گردان پلیس در مه تصویر ترسناکی ساخته بود ! صدای گیتار بیس از بلند گوهای بسیار قوی پخش می شد و باور کنید که تمام مردم آن حوالی مات و مبهوت به یک نقطه خیره شده بودند

این مختصات جذاب را به ذهن بسپارید و همراه با من به یک تصویر دیگر فکر کنید ... بی سیم به دست روی جدول وسط خیابان ولی عصر ایستاده ام و به پل نگاه می کنم . مادر بزرگ نازنینی که روبروی بانک ملی نبش خیابان ایستاده فقط به من نگاه می کند ! آهسته از خیابان می گذرد و به من نزدیک می شود ... صدای مهیب بلند گوها ... چراغهای گردان ... بخار غلیظ ... مادر بزرگ بی سیم من را نگاه می کند . خیال می کند که کاره ای هستم ... نیروهای پلیس ... آتش نشانی ... نگاههای بهت زده ... مادر بزرگ با لحنی به یاد ماندنی یک سوال تاریخی از من می پرسد ..... پسرم اون بالا بمب گذاشتن ؟

Wednesday, April 21, 2010

رشیدپور صفرکیلومتر


سه ماه از ورود من به شبکه ی اول تلویزیون گذشته بود . هیجان و اشتیاق فراوانی داشتم . دو ساعت قبل از برنامه به ساختمان پخش می رفتم و دوساعت بعد از برنامه بیرون می آمدم . همزمان در رادیو هم بودم . یک برنامه ی دوساعته به نام جوان ایرانی را در شیکه ی رادیویی جوان اجرا می کردم . آنقدر کارم را دوست داشتم که به خاطرش فعالیتهای مهندسی ام را تعطیل کرده بودم . خیال می کردم که به همه ی آرزو هایم رسیده ام

ساعت نزدیک هفت بعد از ظهر بود . نفس زنان وارد ساختمان پخش شدم . مجری معروف اخبار را دیدم . بلافاصله سلام کردم . زیاد تحویلم نگرفت . حق داشت . من خیلی صفرکیلومتر بودم . پله ها را پایین رفتم . درست در پاگرد اول چهره ی محبوب برنامه های ورزشی آن روزها - بهرام شفیع - مقابلم بود . این بار با احتیاط سلام کردم . خیلی گرم جواب داد . دست من را فشرد و صورتم را بوسید

چند دقیقه ای با من حرف زد . این همه کتاب خوانده ام اما بزرگترین درس حرفه ای را از او به یادگار دارم . هنوز صدایش در گوشم می پیچد که گفت .... جوون یادت باشه که تلویزیون در شش ماه اول قیافه ت رو به مردم نشون می ده و در ماههای بعد شخصیتت رو ..... و این راز بزرگ چهره های محبوب تلویزیون است

راستی در نظرسنجی این هفته مجری های محبوب ورزشی را حذف کرده ام تا محبوب ترین چهره در عرصه های دیگر مشخص شود

رفیق من سنگ صبور غمهام


نظرسنجی در مورد بهترین فیلم سینمایی با انتقاد های زیاد همراه بود . بخشی از آنها منطقی و درست بودند . اما عده ای دوست داشتند که نام فیلم محبوبشان در لیست باشد که قابل پذیرش نبود . چون اگر فیلمهای این فهرست تا عدد صد هم ادامه پیدا می کرد باز کسی وجود داشت که انتظارش برآورده نشده باشد . سالها کار در رسانه به من آموخته است که هرگز نمی توان سلیقه ی تمام مخاطبان را تامین کرد هرچند که همه ی آنها راست می گویند و حق دارند

در این نظر سنجی هزار و پانصد و پنجاه و نه نفر شرکت کردند و از همان ساعت های اولیه رقابت اصلی میان چهار فیلم آژانس شیشه ای ... در باره الی ... سنتوری و مارمولک پدیدار شد و سرانجام فیلم سنتوری ساخته ی داریوش مهرجویی با هفده در صد آرا (دویست و شصت و نه نفر ) رتبه اول را کسب کرد و فیلم های آزانس شیشه ای و در باره الی و مارمولک با اختلاف بسیار اندک در جایگاه دوم و سوم قرار گرفتند . جالب آنکه درصد آرای آژانس و الی کاملا یکسان بود در حالی که سن آنها ده سالی با هم فرق داشت

نکته دیگر آنکه برخی از فیلمها مانند حکم و یک بار برای همیشه هیچ رایی جذب نکردند . در پایان دلم می خواهد افشا کنم که بنده به فیلم هامون رای داده بودم ! این فیلم چهار درصد آرا را به خود اختصاص داد

Tuesday, April 20, 2010

کلمه های یخ زده


کلمه هایم یخ زده اند .... نوبت به مادربزرگ رسید ... به ثریا قاسمی تسلیت می گویم ... همین

Sunday, April 18, 2010

یک اشتباه عجیب

امروز قصد نوشتن نداشتم اما با گشت و گذار در سایتهای خبری به یک نکته ی بامزه در سایت خبرآنلاین برخوردم . این روزها اخبارمتعدد در ارتباط با فقدان هنرمندان ضمن ایجاد اندوه در میان مردم هنردوست کشور ظاهرا باعث اشتباهات خنده دار هم می شود ! حتما بسیاری از شما اخبار مربوط به بیماری بازیگر پیشکسوت کشورمان سرکار خانم مهین شهابی را شنیده اید . متاسفانه علایمی از بروز تومور مغزی در ایشان مشاهده شده و سایت خبری خبرآنلاین هم این موضوع را به شرح عکس زیر پوشش داده است


..


تا اینجای ماجرا قابل تقدیر و با ارزش است . اما موضوع زمانی جالب می شود که مسئولان صفحه به سهو یک کامنت نامربوط را به عنوان اولین نظر تایید و منتشر کرده اند که در تصویر زیر می بینید

http://www.khabaronline.ir/news-55773.aspx
..


دوستان نازنین در این سایت خبری از زبده ترین و بهترین همکاران رسانه ای هستند و همین شایستگی در فعالیت حرفه ای توقع دقت بسیار بیشتر را در مخاطبان بوجود می آورد . به همه ی عزیزان خبرنگار در آن مجموعه خسته نباشید می گویم و دوست دارم تا نظر منتشر شده برای سالها به عنوان یک شوخی باقی بماند . بیایید همگی برای سلامتی بانوی آئینه نشان هنر ایران دعا کنیم

Saturday, April 17, 2010

زرد قناری


ژورنالیزم زرد شاخه ای از روزنامه نگاری است که در آن به کنجکاوی ذهن مردم نسبت به چهره های شاخص جامعه اهمیت داده می شود . جالب است بدانید که ریشه ی اولیه ی چنین پدیده ای در اروپای شرقی باچاپ کاغذ های زرد رنگ حاوی شماره تلفن نیازهای ضروری مردم و توزیع آن در محله های شهر شکل گرفت . کم کم این اتفاق قالب تبلیغاتی و اقتصادی یافت و حالا هم وارد عرصه های گوناگون هنری و ... شده است

در یکی از شب های شیشه ای چند کلمه ای به ترویج دروغ و شایعه با توجیه زرد نویسی پرداختم که برخی دوستان تعبیر به ستیز من با مجله های زرد کردند . در حالی که هرگز چنین نیست . هرچند که تمایل شخصی به این نوع نوشتار ندارم اما در اصل مخالفت من با دروغ و حاشیه سازی بود و نه کار حرفه ای . حتی اگر آن حرفه به رنگ زرد باشد

حالا شاید به جبران آن دلخوری هم شده (!) چند خط را به کنجکاوی ذهن سیال شما و بعضی نکته های جالب در دنیای هنر کشورمان اختصاص می دهم و پیشاپیش اعلام می کنم که مطالعه ی این مطلب تنها باعث سرگرمی شما خواهد شد


آیا می دانستید

..

اجرای ترانه ی تیتراژ فیلم سوپر استار توسط فرزاد فرزین به پیشنهاد دختر خانم نوجوان تهمینه میلانی صورت گرفت

..

تهمینه میلانی و سیروس مقدم هردو دستیاران ویژه مسعود کیمیایی در دهه ی شصت بودند

..

شهاب حسینی به همراه نادر سلیمانی و سعید آقاخانی و ... یک گروه تئاتر طنز داشتند که بارها در شهرستانها برنامه اجرا کرده بودند

..

مهران مدیری در سالهای دور به اتفاق دوستانش در جبهه جنگ برای تقویت روحی رزمنده ها نمایش طنز اجرا می کرد

..

کویتی پور پس از انتشار موفق اولین آلبوم غریبانه تبدیل به جدی ترین دشمن مجید رضازاده سازنده ی همان آلبوم شد

..

بهنوش بختیاری زمانی که منشی صحنه فیلم مهرجویی بود هرگز تصور نمی کرد که روزی بازیگر شاخص طنز خواهد شد

..

مهران مدیری کار سخت گرداندن عروسک ربات در فیلم دیگه جه خبر را بر عهده داشت

..

مدیر برنامه های مهتاب کرامتی خواهر یک بازیگر معروف دیگر به نام سپیده اعلایی است

..

مرحوم ناصر عبداللهی اولین بار توسط اقبال واحدی کشف و در برنامه سفرنامه صبا به مردم معرفی شد

..

معروف ترین مدرس بازیگری - حمید سمندریان - هرگز به صورت حرفه ای بازیگری نکرده است

..

شادمهر عقیلی یکی از نوازندگان رسمی واحد موسیقی سازمان صدا و سیما بود

..

محمدعلی کشاورز بازیگر توانای سینمای ایران به تنهایی زندگی می کند

..

فرزند ارشد داود رشیدی به نام فرهاد مدرک علمی پروفسوری دارد

..

پدر محمد رضا گلزار یک مهندس عالی رتبه ی ساختمان است

..

ابراهیم حاتمی کیا فیلم بردار بسیاری از صحنه های مستند جنگ است که مدام از تلویزیون پخش می شود

..

حسین پاکدل زمانی یکی از با نفوذترین مدیران صدا و سیما بود

..

سیاوش خیرابی اصالتا آذری بوده و از اهالی منطقه خیراب تبریز به حساب می آید

..

درنا مدنی یکی از بهترین دستیاران کارگردان در سینما دختر خانم رویا تیموریان است

..

ورود الناز شاکردوست به دنیای بازیگری کاملا اتفاقی بوده و جایگزین هم دانشکده ای خود شده است

..

علی لهراسبی زمانی مربی سرود در کانون پرورش فکری کودکان بود


گمان می کنم همین بیست نکته برای این پست کافی باشد . اگر به خواندن چنین مطالبی علاقه دارید در بخش نظرات اشاره کنید تا هر از گاهی برای تنوع هم که شده چند خطی بنویسم و در غیر این صورت در ملا عام و همین حالا پشت دستم را داغ کنم


Thursday, April 15, 2010

یک بار برای همیشه


بنیامین فقط یک بار به تلویزیون آمد . آن هم برای ویژه برنامه ای که برای تحویل سال هشتاد و شش ساختم . این خاطره را برای اولین بار نقل می کنم

همه روی این قضیه بسیار حساس بودند . از یک طرف میران مستقیم من و از طرف دیگر خود بنیامین . هر دو طرف هم حق داشتند . اما من می خواستم که این برنامه یک ویژگی خاص داشته باشد تا مخاطبان از تماشای آن به هیجان بیایند و سال را با شادمانی تحویل کنند . پس همه ی تلاشم را کردم تا راه برای هر دو طرف هموار شود

روزهای پایانی اسفند بنیامین با دوست همیشگی اش - سید فرید احمدی - به دفتر کارم آمد . هر دو نفر از بازتاب های برنامه نگران بودند و دوست داشتند که من آرامشان کنم . سید فرید می گفت که مخاطب کارهای بنیامین جوانهای امروزی هستند در حالی که بیشتر ترانه های او حال و هوای دلی و مذهبی دارند و از من می پرسید که این تناقض را چگونه حل خواهم کرد ؟

من اعتقاد داشتم که صداقت در بیان موضوع و اطمینان به مخاطب همه چیز را آسان خواهد کرد وجوانهای باهوش با لمس این سادگی دید بهتری نسبت به بنیامین پیدا می کنند . حتی به آنها گفتم که پخش اثری مانند - آقام آقام - در کنار - دنیا دیگه ... - می تواند گستردگی ذوق این خواننده ی جوان را در جذب طیف های مختلف مخاطبان نشان دهد

اما در سمت دیگر قصه مدیران شبکه با نگرانی تمام مسئولیت و عواقب کار را به خودم محول کردند و البته انصافا پشتیبانی آنها قابل تقدیر بود

روز برنامه فرا رسید ... من و محمد رضا فروتن مقابل دوربین نشسسته بودیم . به بچه های اتاق فرمان سپرده بودم که راس ساعت یازده ترانه ی - دنیا دیگه ... - را بدون هیچ توضیحی پخش کنند . استودیوی برنامه در مجموعه فرهنگی اریکه ی ایرانیان قرار داشت . یک سالن تقریبا هزار متری . در ده متری دکور برنامه مدیر شبکه ایستاده بود و به تماشای رودرروی برنامه اکتفا نکرده و یک تلویزیون بسیار کوچک دستی هم همراه داشت . جالب تر آنکه مدیر دیگری هم از طریق موبایل به مدیر شبکه وصل بود ! کاملا آنلاین ! زنگ ساعت نواخته شد و طبق قرار قبلی بیننده ها یک اتفاق تکرار ناپذیر را از شبکه ی پنج سیما تماشا کردند

حضور محمد رضا فروتن گفتگورا لطیف تر کرد و تیزهوشی بنیامین در بیان پاسخ های خوب به این قسمت از برنامه انسجام قابل دفاع بخشید . این بخش نیم ساعتی طول کشید

در تمام مدت احساس می کردم که همه ی بچه های پشت صحنه نفسهایشان را در سینه حبس کرده اند و با نگرانی منتظر یک رخداد ناگهانی و به قول معروف گاف هستند .... اما همه چیز به خوبی سپری شد و حاصل تلاشهای یک ماهه به ثمر نشست

بعد از پایان برنامه هر دو طرف نگران (!) روی من را بوسیدند و تازه عیدی هم به من دادند .... هرچند که بخشی از منتقدان گلایه هایی هم داشتند

راستی هنوز که هنوز است از پشتیبانی مجید رجبی معمار - مدیر وقت شبکه - و ناصر کریمان - مدیروقت گروه اجتماعی - ممنونم . حتی حالا که هیچ کدامشان در پست خود نیستند

Tuesday, April 13, 2010

بازهم عمو خسرو


شاید جالب باشد بدانید که مرحوم خسرو شکیبایی یک برادر بزرگتردارد . ساکن منطقه ی باغشمال تبریز . یکی از مدیران دانشگاه آزاد . چند سال پیش به همراه عمو خسرو یک شب مهمان خانه شان بودیم . خانواده ای مهربان و صمیمی هستند . خیلی از اقوام برای دید و بازدید آمده بودند


همگی دور سفره تشستیم و دست پخت بی نظیر همسر محترم آقای شکیبایی را نوش جان کردیم ! عمو خسرو هم کلی از غذا تعریف کرد .... آقای شکیبایی خبر داد که بعد از شام یک مهمان ویژه دارد . استکان چای را نصفه خورده بودیم که در زدند


آن مهمان ویژه عاشیق حسن بود - آذریها به نوازنده ها و خواننده های فولکلور عاشیق می گویند - با نجابت فراوان به سمت عمو خسرو آمد و با او روبوسی کرد و رفت یک گوشه ی اتاق نشست . به خواهش صاحبخانه ساز دلنوازش را کوک کرد و آماده ی هنرنمایی شد . همه مان برایش دست زدیم و به انگشتان جادوگرش خیره شدیم . صدای ساز او روح را نوازش می داد و مخمل آوازش آرامش می بخشید .... نیم ساعتی در گوشه ی آسمانی هنر اصیل جاخوش کردیم و تازه شدیم


حالا عاشیق حسن ساز را کنار گذاشت و ما همه با اشتیاق تشویقش کردیم


عمو خسرو کنار من نشسته بود . ناگهان از صندلی برخاست . رفت و درست روبروی عاشیق حسن به زانو نشست . خم شد و دستهای اورا بوسید . از این حرکت خسرو خان شگفت زده شدم . برگشت و کنارم نشست . کنجکاوی را در نگاه من فهمید . با آن صدای بی نظیر به آرامی در گوشم این جمله را زمزمه کرد ..... من دست خدا رو بوسیدم که روی انگشتهای این مرد غلتیده بود


هنوز لمس آن بداهه ی شور انگیز از خسرو شکیبایی چشمانم را تر می کند

Monday, April 12, 2010

محسن ها بردند


زمانی که نظرسنجی های وبلاگ را راه اندازی کردم گمان نمی بردم که اینچنین مورد استقبال واقع شود . بالاخره رقم سه هزار و پانصد و هفتاد برای یک وبلاگ ناچیز و بنده ی ناچیزتر عدد قابل قبولی است . البته باید از لطف دوستان گل در فضای وب و در سایتهای مربوط به طرفداران هنرمندان بسیار قدردانی کنم که با تلاش و محبت آنها آخرین نظرسنجی با شکوه و اعتبار بیشتری برگزار شد

البته در طول یک روز گذشته خبرهایی از بداخلاقی عده ای کم تعداد در تلاش برای تغییر آرا دریافت کردم . بلافاصله موضوع را با یکی از دوستانم که تخصص کامل در امور وب دارد در میان گذاشتم . با بررسی دقیق ایشان و پی گیری خودم معلوم شد که کاربر محترمی در ایالات متحده آمریکا با ترفند تغییر آی پی و پشتکار فراوان سیصد و بیست و هفت بار در نظرسنجی شرکت و به نفع خواننده ی مورد علاقه اش که اتفاقا از رفقای نزدیک من است رای داده . بی درنگ اقدامات لازم را انجام دادیم و من هم موضوع را از طریق تلفن به آن دوست خواننده منتقل کردم که او هم ابراز تاسف کرد


به شما اطمینان می دهم که با پیش گیری به موقع و خبر رسانی فوری دوستان علاقه مند هیچ تغییری در نتایج به وجود نیامد و اینک با اطمینان خاطر می توان ازپنج نفر برتر موسیقی پاپ در این نظر سنجی سخن گفت


ذکر این نکته را ضروری می دانم که عده ای از دوستان نازنین از درج نشدن اسم خواننده ی مورد علاقه شان در این فهرست گلایه داشتند . اما با نگاهی گذرا به تابلوی نتایج و دقت به گزینه ی دیگران .... یک درصد ... با احتیاط می توان گفت که لیست موجود سلیقه ی تعداد قاطعی از مخاطبان این وبلاگ ( ونه کل جامعه ) را تامین کرده است

روش من در فرایند رسانه ای اعتماد به صداقت و امانت داری مخاطبان عالی مقام است . به همین دلیل مهم از طرف آن کاربر عزیزی که برای چند ساعت دچار وسوسه شده بود از همه ی شما عذر خواهی می کنم و ضمنا به آن عزیز هم تذکر می دهم که در صورت تکرار این شیطنت مشخصات بیشتری از ایشان را منتشر خواهم کرد.

.

.

پنج نفر برتر


یک ..... محسن چاوشی ..... 1061 ..... 29 درصد

.

دو ........ محسن یگانه ........ 692 ..... 19 درصد

.

سه ..... احسان خواجه امیری 683 ..... 17 درصد

.

چهار ....... محمد اصفهانی ..... 224 ....... 6 درصد

.

پنج .......... رضا صادقی .........145 ....... 4 درصد

.

.

بدیهی است که این نظرسنجی علمی نبوده ولی با توجه به رقم شرکت کنندگان قابل ملاحظه و دقت است

Sunday, April 11, 2010

نفت بخرم ؟







امروز یک خبر خوب شنیدم . قرار است به زودی سری جدید کلاه قرمزی ساخته شود . حتما صندوق پست یادتان هست . هنر بی نظیر حمید جبلی در صدا پیشگی و چهره ی فوق العاده مهربان ایرج طهماسب . شاید جالب باشد بدانید که مثلث جبلی - طهماسب - معتمد آریا با هم هم دانشکده ای بوده اند



به هر حال .... چند وقت پیش یک گفتگوی تلویزیونی با ایرج خان انجام دادم . تازه از فرنگ برگشته بود . زیاد سر حال نبود . انگار زندگی در خارج از ایران برایش خوشایند نبوده . از هر دری حرفی زدیم . از کلاه قرمزی گرفته تا رفیق بد . لابلای حرفها به آقای طهماسب گفتم که احساس می کنم فیلم سینمایی رفیق بد به قدرت کارهای قبلی نیست . ایشان هم پاسخ مشخصی ندادند و گفتند که این نظر شخصی من است



در فاصله ی پخش آگهی های بازرگانی ایرج خان حسابی از من گلایه کرد که چرا چنین حرفی را روی آنتن گفته ام . دلیل دلخوری اش برایم مفهوم نبود . ایشان معتقد بودند که حرفهای مجری روی ذهن مردم تاثیر شدید می گذارد که البته من موافق نبودم . به اعتقاد من مردم با هوش تر از آنند که حرف امثال بنده را بدون تحقیق و تدبیر شخصی بپذیرند



باز هم به هر حال (!) .... دلم برای صداقت ناب و سمبولیکی که در گفتگوی بین کلاه قرمزی و آقای مرجی (!) وجود داشت تنگ شده . شما چطور ؟

Saturday, April 10, 2010

بعضی واژه ها یه رازن


نمی دونم چی بنویسم ... آخه این سومین بار تو یه هفته س ... دلم گرفته ... حوصله ندارم ... باور کن ... اون پیرمرد بهاری دیگه زیر آسمون شهر نیست ... دوره ... خیلی دور ... توی قلب آسمون ... همین

Friday, April 9, 2010

کار خیر زورکی


چند وقت پیش برای یکی از خوانندگان سرشناس کشورمان یک کنسرت سه روزه برگزار کردم . روز اول تمام بلیط ها فروخته شد و حتی تعداد زیادی از مردم هم پشت درها ماندند . اما به خاطر تغییر زمان بندی بازی های فوتبال شب دوم کنسرت با یکی از حساس ترین بازیهای تیم ملی هم زمان شد و فقط پانصد نفر بلیط خریدند . گنجایش سالن برگزاری برنامه سه هزار نفر بود

حالا نیم ساعت به اجرای کنسرت مانده و آمار فروش بلیط از عدد پانصد تکان نخورده . بیشتر از ضرر و زیان مالی به اعتبار و آبروی دوست خواننده ام فکر می کنم . به هر حال آواز خواندن برای صندلی های خالی خبر خوبی به نظر نمی رسد ! تصور کنید که من با آن اعصاب به هم ریخته به فکر راه حل هم هستم . در این شرایط بابک با خونسردی تمام پشت بی سیم روی اعصاب من راه می رود و مدام خالی بودن سالن را تذکر می دهد ! ..... از ترنم پنج به ترتم یک .... از ترنم پنج به ترنم یک .... وضعیت سالن افتضاحه ها

خلاصه .... ناگهان تصمیم جالبی به فکرم رسید . در همسایگی محل برگزاری کنسرت نمایشگاه بزرگ لباس های ارزان قیمت برپا شده بود و خانواده های زیادی برای بازدید و خرید آمده بودند . با آرامش کاملا بی مورد (!) بی سیم را به دهانم نزدیک کردم .... از ترنم یک به واحد انتظامات .... از ترنم یک به واحد انتظامات ... لطفا کنترل بلیط رو کنسل کنین و درها رو باز بذارین تا مردم بیان تو

واحد انتظامات هم از خدا خواسته از این دستور به شدت تمام استقبال کرد ! حالا پنج دقیقه به آغاز برنامه باقی مانده و سالن جای سوزن انداختن ندارد . گروه ارکستر روی صحنه می آیند و مردم هم جیغ و هورا می کشند . در امتداد سالن قدم می زنم و با تماشای چهره های خندانی که شاید در شرایط عادی پس انداز کافی برای خریدن بلیط کنسرت نداشته باشند لذت می برم . شور و هیجان مردم کمی از اندوه من برای یک ضرر بزرگ مالی را کم می کرد . یک صندلی خالی پیدا کردم و کنار بقیه نشستم و همرا آنها هورا کشیدم و دست زدم ! درست مثل یک تاجر ورشکسته که خودش را به نفهمی زده باشد

Wednesday, April 7, 2010

این غم بهار نشان


آبان ماه گذشته برای ساخت یک مستند - داستانی در شهر مشهد به رضا بنفشه خواه زنگ زدم تا برای بخش هایی از این پروژه دعوتش کنم . با روی گشاده پذیرفت و از من خواست تا محمود را هم دعوت کنم . راستش را بخواهید ابتدا به خاطر مشکلات مالی قبول نکردم . اما آقا رضا گفت که محمود تا حالا مشهد نرفته و دلش می خواهد به پابوس امام رضا برود . دلم لرزید و بلافاصله برای هر دو نفر بلیط گرفتم


وقتی محمود بنفشه خواه را دیدم به شدت جا خوردم . بسیار مریض احوال بود . اما با تمام دردی که داشت لحظه ای خم به ابرو نیاورد و مثل همیشه خنده های دلنشینش خستگی را از تن بچه های پشت صحنه دور می کرد ... چقدر صمیمی بود و متواضع


دیروز برای دومین بار در سال جدید بغض کردم . خبر پرکشیدن بنفشه خواه عزیز برایم دردآور بود . تمام ساعات بامداد امروز را به تماشای راش های آن مستند گذراندم و در خلوت تنهایی خودم کمی هم گریستم


متاسفم که به فاصله جند روز باید این جملات را تکرار کنم که ...... چه آسان باران خاطره ها را به رنگین کمان ستاره ها می فروشیم و این رسم روزگار ابری ست ... آری


این غم بهار نشان را به خانواده ی محمود نازنین و مخصوصا به آقا رضای عزیز که در صبوری و اخلاق خوش زبانزد تمام اهالی هنر است تسلیت می گویم




Tuesday, April 6, 2010

هردم از این باغ جومونگ می رسد


چند وقت پیش در همین وبلاگ مطلبی در مورد جومونگ نوشته بودم که بازتاب های متفاوتی داشت .اما امروز در خبرها خواندم که سری دوم این سریال به زودی از شبکه ی سوم سیما پخش خواهد شد . اصولا یکی از بدیهی ترین نیاز های یک رسانه جذب مخاطب است و با توجه به استقبال چشم گیر مردم در تجربه ی پیشین اینک باید مدیران شبکه ی سوم را به دلیل اتخاذ این تصمیم محق دانست . اما این نکته نیازمند دقت و مو شکافی چندین لایه ی مهم در مهندسی رسانه و جهت دهی افکار عمومی ست که اشاره به برخی از آنها را خالی از لطف نمی دانم

...


الف ) تبادل فرهنگی میان ملت ها پدیده ای مرسوم و جهانی به شمار می آید و صد البته در این مراوده کسی سهم و منفعت بیشتری خواهد برد که تراز فرهنگی اش نسبت به طرف مقابل منفی باشد . آیا فرهنگی ملی و دینی مردم ایران در این ماجرا برنده خواهد بود ؟

...


ب ) طبیعی است که هنرمندان کره ای برای جبران کتاب تاریخ لاغر کشورشان به اسطوره سازی کاذب روی بیاورند و غبر طبیعی است که مردم ایران این گونه به مشاهیر خود کم اعتنا و بی توجه باشند . از رستم و اسفندیار گرفته تا همت و باکری

...


ج ) نمی توان انکار کرد که مجموعه های اینچنینی جذابیت های دراماتیک فراوانی برای مخاطب عام دارند . آنها می دانند که برای استیلای فرهنگی در میان دیگر ملت ها باید عنصر جذابیت و خلاقیت را در تولید آثارشان به کار بگیرند . لطفا به من بگویید که هنرمندان ایرانی کدام فیلم یا سریال با محوریت اسطوره های ملی و دینی را با استاندارد های قابل عرضه به جهان تولید کرده اند ؟ لطفا نگویید یوسف پیامبر و یا امام علی که با یک گل بهار که سهل است نسیم هم نمی آید

...


د ) چند سال پیش دوستی برایم لطیفه ای تعریف کرد ..... از یکی می پرسن اسم کوچیک فردوسی چیه ؟ میگه میدون ! ..... واین حکایت راستین خنده های بی موقع ماست زمانی که به تاراج فرهنگ ایرانی - اسلامی در قاب سینما و تلویزیون به بهانه ی نوآوری در طنز می خندیم و منتقدانمان را عده ای عقده ای و مزدور می پنداریم و درست در همان لحظه ها کشور دوست (!) و همسایه مولانا را گرامی می دارد و ابن سینا را حکیم العرب معرفی می کند

...


ه ) با رعایت شرط انصاف در مورد هزینه های سنگین و پتانسیل هنری زیاد برای خلق آثار تاریخی باز هم پرسش دیگری در راه است . با الگوها و شخصیت های معاصر خود جه کرده ایم ؟ کدام اثر ارزشمند و جذاب به زندگی شهدا و جانباز های سرو قامت پرداخته که من خبر ندارم ؟ لابد اخراجی ها ؟! کدام میان پرده برای سهراب سپهری ساخته شده ؟ چراپروفسور حسابی را کسی نمی شناسد ؟ گمان مبرید که زندگی نامه ی بزرگان تاریخی و معاصر ما جذاب نیستند .اگر زمانی دی ود دی گفتگوی من با جومونگ را تماشا کردید با شگفتی فراوان خواهید شنید که خود جومونگ از نوعی گرته برداری از افسانه ی آرش کمانگیر در فیلمنامه ی افسانه ی جومونگ صحبت و در حقیقت اعتراف می کند


و ) سری جدید این سریال را بارها شبکه های ماهواره ای پخش کرده اند و نسخه های مختلف آن میان مردم دست به دست شده و خیلی ها تفاوت فاحش فرهنگی میان مردم ایران و کره را در این نسخه های بدون سانسور تماشا کرده اند . با این حساب اصولا چه اصراری برای تبادل فرهنگی (!) با این چشم بادامی های تازه به دوران رسیده داریم ؟


شاید بتوان این نکته ها را بی شمار ادامه داد اما می دانم که از حوصله ی شما خارج است . در شرایطی که شبکه های معاند فرهنگی مانند فارسی وان و .... با لجن پراکنی های نفرین شده در قالب سریال های شرم آوری مانند ویکتوریا عزم خود را برای تاراج داشته های ایران اصیل جزم کرده اند از مدیران محترم رسانه ی ملی انتظار می رود که با هوشمندی که در ایشان سراغ دارم افکار عمومی را به سمت ارزش های انسان ساز دینی و غرور آفرین ملی سوق دهند تا بلکه کودکان این سرزمین رودابه را هم به اندازه ی سوسانو بشناسند

Monday, April 5, 2010

خاطره ی عاریتی


این خاطره را داریوش ارجمند برایم نقل کرد


ساعت یک نیمه شب پشت چراغ قرمز در تقاطع پل مدیریت با بلوار سعادت آباد ترمز کردم . چند ثانیه بعد یک اتومبیل پژو با چهار سرنشین در کنار من متوقف شد . ناخودآگاه داخل اتومبیلشان را نگاه کردم . همگی مشغول بستنی خوردن بودند . چهره ی راننده به نظرم آشنا آمد . بیشتر دقت کردم . آقای قالیباف - شهردار تهران - پشت فرمان نشسته بود

به سرعت نگاهم را دزدیدم تا متوجه کنجکاوی من نشوند . مخصوصا که خانواده اش هم سوار ماشین بودند . اما زیر چشمی آنها را تحت نظر داشتم . چند لحظه بعد آقای قالیباف شیشه ی پنجره را پایین کشید و با صدای بلند گفت " سلام آقای ارجمند . شب بخیر . خیلی دوست داریم ها ! " خیلی خجالت کشیدم . تا بتوانم عکس العملی نشان بدهم چراغ سبز شد و آنها رفتند . فقط توانستم برایشان بوق بزنم

نتایج آخرین نظرسنجی


در آخرین نظرسنجی این وبلاگ با موضوع نحوه ی برخورد طرفداران جناب آقای ده نمکی با نامه ی انتقادی من هزارودویست و چهل ودو نفر شرکت کردند



نهصد و چهل و سه نفر ............. هفتاد و پنج درصد .............. این نوع برخورد را نپسندیدند


دویست و نود و نه نفر ............ بیست و پنج درصد ......... این نوع برخورد را دوست داشتند



بدیهی است که این نظرسنجی جامع و علمی نبوده و شاید اگر در وبلاگ کارگردان دارا و ندار صورت می گرفت نتایج معکوس می شد

Sunday, April 4, 2010

پیرمرد قصه ها


چند وقت پیش که سردبیر روزنامه ی فرهنگ بودم جشنی به نام شب فرهنگ برگزار کردم . طیف های مختلفی از اندیشمندان کشورمان به بنده منت گذاشته و در آن مراسم شرکت کردند . از استاد محمود دولت آبادی تا استاد عزت الله انتظامی . دوست داشتم تا همایش متفاوتی در دفتر خاطرات مخاطبان ثبت شود . در این میان انگیزه ی برگزاری این جشن متفاوت تر از دیگر ارکان برنامه بود

دلم می خواست تا این بار به جای همه ی یادمان های مشابه که تلاش می کنند بهترین و زیباترین تندیس ها و هدیه هایشان را به ستاره های مطرح و به روز تقدیم کنند از کهنسالان و رنج کشید گان سینمای ایران قدردانی کنم

مجری برنامه من را برای خیرمقدم گفتن به حضار روی صحنه دعوت کرد . از شدت خجالت هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ! مگر می شود که رضا کیانیان و مجید انتظامی و ... نشسته باشند و من سخنرانی کنم ؟! دور باد . فقط یک خوش آمد کوتاه گفتم و منتظر ماندم تا اسامی دریافت کنندگان لوح تقدیر و هدیه های ویژه خوانده شود

با خواندن اولین اسم تقریبا نیمی از حاضران در سالن به پاخاستند و مادر بزرگ نازنین سینمای ایران - حمیده خیرآبادی - را تشویق کردند . این رسم برای باقی اسم ها هم تکرار شد . مرتضی احمدی ... فرخ لقا هوشمند ... محمد ورشوچی ... گیتی معینی

تا اینکه آرام آرام به یک نام سختی کشیده و دانای سینما رسیدیم . استاد رضا کرم رضایی

او در ردیف نخست روی صندلی چرخدار با وضعیت جسمانی بسیار وخیم ولی با لبخندی دل ربا نشسته بود

آقای مسعود کیمیایی به احترام کسوت این هنرمند خسته ی تئاتر و سینما روی صحنه آمد و چند جمله ای در وصف او گفت . سپس به اتفاق هم از پله های صحنه پایین آمدیم و رضا کرم رضایی عزیز را در آغوش کشیدیم

او حتی قدرت تکلم را هم از دست داده بود . خم شدم و دستانش را بوسیدم . اشک در چشمهایش موج می زد . مردم به شدتی فراموش ناشدنی تشویقش می کردند . با دستهای رنجورش سرم را به طرف صورتش کشید و پیشانی ام را بوسید

دیروز که خبر پرکشیدن همیشگی اش را شنیدم بغض راه گلویم را بست و یاد آن بوسه ی پر مهر افتادم . بوسه ای که حکایت خستگی و مهر طلبی زمانه بود . چه آسان باران خاطره ها را به رنگین کمان ستاره ها می فروشیم و این رسم روزگار ابری ست ... آری

درگذشت این هنرمند عالی قدر را به خانواده ی بزرگوار او تسلیت می گویم و از شما دوست نازنینم می خواهم که در خیال شبانه ی خودتان فانوس فاتحه ای بر مزار آن پیرمرد قصه ها روشن کنید

Saturday, April 3, 2010

من خبرگزاری برنا را دوست دارم


یکی از خبرگزاری های محترمی که خبر کناره گیری من از فعالیت های رسانه ای را با آب و تاب فراوان منعکس کرد خبرگزاری برنا بود . اما ظاهرا دوستان صاحب قلم من در این رسانه از شوخی بودن این خبر غمناک شده و به جای توضیح و اصلاح موضوع فحش نامه ای را علیه من منتشر کرده اند

احساس این جوان های نازک دل را خوب می فهمم زمانی که پس از انتشار این فحشها و ذوق زدگی حاصل از آن حسابی سرمست گشته و دلشان خنک شده است . اما ای کاش ما آدمهای رسانه ای به هم احترام می گذاشتیم و به جای ترور شخصیت سرگرم کار حرفه ای خود می شدیم و می دانستیم که خداوند از دلهای همه آگاه است

ای کاش این دوستان جوان به جای فحش دادن به دیگران و نفرین تمام مردم جهان اندکی در کار خود تامل می کردند تا بفهمند که چرا مشتریان خبرگزاری شان از بازدید کنندگان سایتهای گمنام هم کمتر است و کاشکی بررسی می کردند تا بفهمند که چرا برای انتشار اخبار خودشان مجبورند به پیامک های زورکی متوسل شوند ؟

جالب است که من برای تاسیس این وبلاگ و انتشار دیدگاههای شخصی ام ریالی هزینه نکرده ام اما این دوستان جوان برای فحش دادن به من و امثال من میلیارد ها تومان از بیت المال هزینه می کنند !!! به هر حال چون این عزیزان زحمت کش را به حکم هموطن بودن دوست دارم از شما مخاطب عالی مقام این وبلاگ دعوت می کنم که سری هم به سایت آنها بزنید تا مجبور به ارسال پیامک زورکی به کائنات نباشند


در پایان با استناد به تئوری جالب نویسنده ی بزرگوار مطلب مذکور استدعا می کنم تا دوستان این خبرگزاری جهت جلوگیری از هر گونه افزایش شهرت بنده در صورت امکان از انتشار هر نوع خبر در ارتباط با این وبلاگ نویس شهرت طلب اجتناب فرمایند تا دوری و دوستی مان محفوظ بماند
از طلا بودن پشیمان گشته ایم .... مرحمت فرموده ما را مس کنید

مهارت آقای سوپراستار


این خاطره را برای اولین بار و برای تغییر ذائقه می نویسم . تصمیم گرفته بودم که محمدرضا گلزار آخرین مهمان شب شیشه ای باشد . آن روزها مشغول بازی در فیلم توفیق اجباری بود . پس از ماجراهای احمدرضا درویش خیلی از بیننده های برنامه خموده شده بودند و آمدن محمدرضا به آخرین شب شیشه ای می توانست یک پایان خوشحال کننده و عامه پسند باشد

تلفنی با او صحبت کردم و قرار شد تا همان شب برای خوردن یک فنجان چای به خانه اش بروم . توفیق اجباری همان جا فیلمبرداری می شد . سر راه بستنی خریدم و دوازده نیمه شب در خانه را زدم . محمد رضا کمی خسته بود ولی مثل همیشه مهمان نواز . بالاخره او یک آذری اصیل است ! کلی با هم گپ زدیم

محمد رضا دوست داشت که برنامه اش متفاوت باشد و از من نظر و ایده می خواست . راستش را بخواهید من هم خسته تر از آن بودم که فکری به نظرم برسد . نیم ساعتی با همین حس و حال گذشت تا ناگهان چشمهای گلزار برق زد . درست مثل ای کی یو سان ! با صدای بلند گفت .... فهمیدم

طرح محمدرضا این بود که لابلای برنامه من یک سوال شخصی از او بپرسم و او هم با استناد به نقض حریم خصوصی از صندلی خود بلند شده و استودیو را ترک کند . با این کار هم مخاطبان برنامه به اوج هیجان می رسیدند و هم با زبان بی زبانی به خیلی ها حفظ حریم خصوصی شهروندان گوشزد می شد

با او موافقت کردم و گفتم که بهتر است که استودیو را ترک نکند تا بیننده ی برنامه مورد بی احترامی قرار نگیرد و او هم پذیرفت . حالا باید تمام تلاشمان را می کردیم تا آن برخورد ساختگی میان من و گلزار روی آنتن زنده طبیعی به نظر برسد . شاید تا ساعت پنج صبح آن صحنه را دهها بار تمرین کردیم . درست مثل یک سکانس از یک فیلم سینمایی

هنگام پخش برنامه هردو نفرمان استرس داشتیم . رضا عطاران هم بود . پانزده دقیقه از برنامه گذشت و لحظه قرار فرا رسید . محمد رضا گلزار با خونسردی و مهارت تمام نقش خودش را بازی کرد و البته من هم کم نیاوردم . این اتفاق به اندازه ای طبیعی اجرا شد که به جرات می گویم اکثریت قریب به اتفاق بیننده ها متوجه ساختگی بودن آن نشدند . شما هم برای تماشای این صحنه می توانید به سایت یوتیوب مراجعه کنید و قضاوتتان را در مورد مهارت ما دو نفر (!) بنویسید

Friday, April 2, 2010

شوخی سیزده



نمی خواهم واژه ی دروغ را بکار ببرم که از آن نفرت دارم . بهتر است بگویم شوخی . آنچه که در پست قبلی نوشتم شوخی سیزده یا اول آوریل بود . اما بازتاب مهرآمیز این خبر من را شرمنده کرد . هرگز نمی خواستم باعث تکدر خاطر کسی شوم . تجربه ی جالبی بود . به من ثابت کرد که حتی یک شوخی حساب شده هم می تواند واکنش های غیر قابل پیش بینی در فضای وب به وجود بیاورد . من به آنچه می گویم اعتقاد دارم و به آنچه می نویسم متعهد هستم . پس هرگز حاشیه ها از ادامه ی راه منصرفم نمی کند . وقتی پستی را منتشر می کنم به تمام جوانب آن می اندیشم و اصلا هدفم از تاسیس این وبلاگ فراهم کردن بستری مناسب برای گفت و شنود مخالفین بوده . من آموخته ام که حرف حق همیشه شیرین نیست و سالهاست که به رفتارهای این چنینی عادت کرده ام . از تمام دوستان نازنین که با خواندن پست اخیر آزرده شده اند پوزش می خواهم و قول می دهم که تکرار نشود . البته تا سیزده بدر سال بعد !!! چند خبرگزاری محترم هم با استناد به این مطلب اخباری را منتشر کرده اند که تقاضا می کنم آن را با اشاره به شوخی سیزده اصلاح بفرمایند . البته اگر این کار را نکردند هم عیبی ندارد


جالب اینجاست که تعداد قابل توجهی از دوستان این شیطنت را تشخیص داده و برایم کامنت گذاشته بودند که من برای حفظ هیجان داستان آنها را منتشر نکرده بودم . حالا که تمام قصه را گفتم نظرات ایشان را هم تقدیم می کنم تا بعضی ها بدانند که این وبلاگ چه مخاطبان با هوشی دارد . برایتان در آغاز سال کاری موفقیت و شادمانی آرزو می کنم . خوشحال می شوم اگر منتظر پست بعدی من باشید

Thursday, April 1, 2010

خداحافظی


با سلام و احترام حضور مخاطبان عالی قدر



به استحضار می رسانم با توجه به حاشیه ها و جنجال سازی ها پیرامون این وبلاگ و شخص بنده حقیرکه در طول یک ماه گذشته به وجود آمد اینک با استناد به احساس عدم امنیت روانی و نیاز به ترمیم آسیب های اخیر علی رغم میل باطنی کناره گیری رسمی خودم را ازهرگونه فعالیت رسانه ای و اینترنتی اعلام و از همه عزیزانی که در این مدت به نام نازنینشان اشاره کرده و یا خاطره ای از ایشان نقل کرده ام حلالیت می طلبم . شاد و سرافراز باشید


با احترام - رضارشیدپور

Tuesday, March 30, 2010

ازحقیقت تا واقعیت


تصمیم گرفته ام تا هر چند وقت یکبار به برخی نکات تخصصی در حوزه ی سینما بپردازم تا محملی برای هم اندیشی با مخاطبان عالی مقام این وبلاگ فراهم آید . برای آغاز چنین بحثهایی مقوله ی حقیقت و واقعیت در دنیای سینما را مطرح می کنم

آیا پرده ی نقره ای آیینه ی تمام قد واقعیت های جامعه است و یا ترجمه ی قابل درک از آرمانهای آن ؟ برای پاسخ به این سوال ابتدا باید تکلیف خودمان را با ذات و جوهره ی سینما مشخص کنیم . بدیهی است که این صنعت وارداتی بوده و تلاش برای آفرینش توجیه شرقی در این باب بیهوده خواهد بود . بهتر است تا با چشمهای باز و بدون انکار واقعیت نسبتی متعادل بین خاصیت های این صنعت و داشته های فرهنگی خودمان برقرار کنیم

از آن جهت که خمیر مایه ی تکنیک بر پایه ی واقعیت استوار است پس اولین توقع از صنعت سینما نمایش بی کم و کاست واقعیت خواهد بود . موضوعی که سالیان طولانی اهالی هالیوود را به خود مشغول کرد . اما در این میان سهم حقیقت چیست ؟ آیا آرمانهای بشری به پرده ی نقره ای راه خواهند یافت ؟ توقع آرمان گرایی از یک پدیده ی تکنیکی محض نا معقول است . پس چه باید کرد ؟ اینجاست که نام مبارک هنر به میان می آید تا بر این پیکر واقع نما روح آرمانی دمیده شود . سینمای غرب مدتی است که این راه را برگزیده و تلاش می کند تا داشته های فرهنگی مغرب زمین را در قالب بسته های آرمانی به تمام جهان نمایش دهد . فیلم هایی مانند ماتریکس .. بلک بوک .. میلیونرزاغه نشین .. بنجامین باتن و دهها نمونه ی دیگر از این دسته اند

شاید به این دلیل که سینما اصالت غربی دارد آنها بهتر توانسته اند تا زبان مترجم برای بیان حقیقتها و آرمانهایشان را بیابند . اما در این سو ما در کجای راه به سر می بریم ؟

شاید اولین پاسخ آن باشد که هنوز مرز شفاف بین آرمانها و واقعیتها در جوامع مشرقی وجود ندارد . گروه های مرجع برای به دست آوردن دل توده ها ناچار از قلب واقعیت به نام آرمان هستند و توده های مردم در تلاش برای ستاندن حقوق خود آرمانها را جامه ی واقعیت می پوشانند . طبیعی ست که در چنین آشفته بازاری نتوان نسبت سینما با حقیقت های جامعه را بازگفت

اما با استمداد از این برهان که رسیدن به آن مرز شفاف خود یک آرمان دیگر است و این بر پیچیدگی موضوع می افزاید لازم است تا با بهره گیری از آنچه که وجود دارد (واقعیت ) مسیر مشخصی را برای رسیدن به مطلوب ( آرمان ) مشخص کرد

شاید با همین رویکرد بود که واژه هایی مانند سینمای معناگرا و سینمای ملی به دایره المعارف هنری ایران اضافه شد . اما ابهام در کارکرد و نقشه ی راه به شدت تمام پابرجاست . به همین دلیل است که بسیاری از سینما گرها نسخه های کسالت آور فیلمشان را به عنوان اثر آرمان گرا به مخاطب تحمیل می کنند و در سمت دیگر کارگردان های گیشه آثار خود را بر گرفته از متن جامعه می پندارند

برای آنکه این نوشته ها شما را خسته نکند باقی مطلب را به فرصتی دیگر موکول می کنم و همین طرح موضوع را غنیمتی می دانم تا نظرهای هوشمندانه ی شما به دانسته های من بیافزاید

Sunday, March 28, 2010

آن پراید سفید


چند روزی سفر بودم . برای تماشای خاطره های کودکی به تبریز رفتم . حالا از آن شهر و آن سفر کوتاه برایم یادگاری باارزشی به جا مانده . یک تسبیح چوبی خوش رنگ

صد کیلومتر تا زنجان مانده بود . با سرعتی آهسته رانندگی می کرد . یک صندلی چرخدار روی باربندش جاخوش کرده بود . پراید سفید رنگ چهار مسافر داشت

در یک استراحتگاه بین راهی توقف کرد . من هم ترمز کردم و پیاده شدم . به طرف آنها حرکت کردم . بخار چای از چند متری مشخص بود . سلام کردم . من را نشناختند . مهم نبود . عید را تبریک گفتم . مرد خانواده با لبخندی صمیمی چند دانه پسته به من تعارف کرد . مهربانی و غیرت شورانگیزی در خط چشمانش پیدا بود . می خواست که دلیل احوال پرسی ام را بداند اما نمی پرسید . کنجکاوی را بهانه کردم و گفتم که دوست داشتم سرنشین های این اتومبیل را بشناسم که چقدر خرامان می روند

نامش حسین بود . چند روزی پیش از پایان جنگ ترکش خورده بود . قطع کامل نخاع . بانویی از تبار فاطمه و به نام مریم زندگی با او را لذت بخش یافته است . دو فرزند داشت . محدثه و یاسر . گلفروشی می کرد . همسرش را استاد تزیین دسته های گل می دانست

چقدر آرام و خوشبخت بود این مرد . بی هیچ گلایه . پر از طراوت و امید . انگار که به تمام آرزوهایش رسیده باشد . با خنده می گفت که یاسر تند تند راه می رود تا سهم من را هم رفته باشد . چشمانش پر از حس جاودانگی می شد هر لحظه که از محدثه حرف می زد . می گفت که دخترش نگهبان داروهای اوست . هنوز سرفه هایش بوی گاز خردل می داد

نیم ساعت گذشت . عزم حرکت داشتند اما نمی گفتند . به تسبیحی که در دست داشت نگاه کردم و با شیطنت گفتم فقط در صورتی از ماشینشان پیاده می شوم که آن را هدیه بگیرم . با سخاوت تمام نگاهم کرد و تسبیح طواف شده اش را به من بخشید و رفت

نیم ساعت دیگر کنار اتوبان به تنهایی نشستم و به عبور آن همه مسافر از جاده ی زندگی چشم دوختم . انگار تازه شدم . با یک نگاه . چند دانه پسته و یک تسبیح . کمی هم غصه خوردم

او از تمام احساس دویدن فقط یک صندلی چرخدار نصیبش بود اما چقدر از همه جلوتر پرواز می کرد . این روزها از تمام پنجره های شهر غفلت می بارد . بی خبری از مردان بزرگ این سرزمین . مردان بی ادعا

تنها کاری که ازدستم بر می آید نوشتن در گوشه ی غبار گرفته ی همین دفترچه است . به احترام تمام جانبازهای سرفراز ایران تمام قد می ایستم و دستان پرمهر پدران و مادران شهید را می بوسم و با صدای بلند می گویم که تمام لحظه های من فدای یک غزل از نگاه آنها باد

Monday, March 22, 2010

نامه ای به مسعود ده نمکی


سلام آقای ده نمکی . سال نو مبارک . بابت پروژه ی سنگین دارا و ندار به شما و همکارانتان خسته نباشید می گویم . می دانم که این روزها مشغله ی کاری فراوان دارید . اما انتظار دارم که این چند خط را به دقت بخوانید و اجازه می خواهم که در محضر افکار عمومی شما را با عنوان رسمی خطاب کنم

جناب آقای ده نمکی

با کنجکاوی تمام اولین قسمت سریال شما را تماشا کردم و آنچه اینک می نویسم مفهوم نقد ندارد که با تماشای قطره ای از یک اثر چندین قسمتی نمی توان منصف بود . همین مقدار بگویم که به نظر می رسد در شغل جدید پیشرفت کرده اید و آخرین ساخته ی شما از آثار بسیاری از مدعیان بهتر است

قبلا خیال می کردم که عوض نشده اید و اصول و ریشه های شما تغییری نکرده و تنها نوع بیان دیدگاهتان را تغییر داده اید که از این بابت در مصاحبه های متعدد تلویزیونی و مطبوعاتی به شما تبریک و خوش آمد گفتم . اما حالا احساس می کنم که قضاوتم اشتباه بوده . شما کاملا تغییر کرده اید

جناب آقای ده نمکی

من اخراجی های نخستین حضرتعالی را در جشنواره تماشا کردم و شوخی های هنجار شکن اخلاقی در این فیلم را به ذوق زدگی در ورود به عرصه ی سینما نسبت دادم و با لبخندی از کنار آن گذشتم

اخراجی های واپسین را در دفتر کارتان دیدم و اصرار شما بر استفاده ی مجدد از هجو اخلاقی در بعضی از سکانس ها را به استقبال تاسف برانگیز عده ای سینما دوست (!) مربوط دانستم

اما حالا کاملا مطمئن شدم که عوض شده اید و حاضرید برای جلب مخاطب به ماجراجویی های هنجارشکن ادامه بدهید

جناب آقای ده نمکی

اگر اهالی سینما از وجود برخی محدودیت ها گلایه می کنند منظور آنها مسائل اخلاقی و خطوط قرمز خانوادگی نیست . بسیاری از ایشان از خانواده هایی کاملا سنتی و اخلاق گرا هستند و هرگز حاضر نمی شوند که اصول مورد احترام خانواده های نجیب ایرانی را زیر سوال ببرند که اگر چنین بود هرگز سینمای پیش از انقلاب تا این اندازه منفور نمی شد . خوشحال می شدم اگر از رانت های ویژه برای شکستن برخی محدودیت های خنده دار استفاده می کردید و نه شوخی های افسار گسیخته با حریم حرمت اخلاقی خانواده ها . لطفا عصبانی نشوید . بی راه نمی گویم

من اولین قسمت سریال شما را به همراه خانواده ام تماشا کردم و در یک سکانس خاص جز شرمندگی و خجالت پاسخ دیگری برای اهالی منزل نداشتم

جناب آقای ده نمکی

شما مجاز نیستید با شوخی های سبک و غیر اخلاقی مردم را بخندانید . بسیاری از خانواده ها این اجازه را به شما نمی دهند . به یاد بیاورید که در یک سکانس از دارا و ندار با حضور چندین دختر جوان به صورت پیوسته از صحنه دار بودن پروژه (!) و یا پاره شدن یک بازیگر صحبت می کنید . مینا و سیمای اخراجی ها هم که جای خود دارد

جناب آقای ده نمکی

فراموش نکنید که زمانی نه چندان دور در سوگ خدشه دار شدن اصول اخلاقی جامعه از قلم و بسیاری چیزهای دیگر هزینه کرده اید و با کارگردانی فقر و فحشا خود را در مقام مدافع اصول اخلاق و خانواده نشان داده اید

هنوز بسیاری از مردم شما را انسانی اصول گرا و بازمانده از جبهه و جنگ می دانند و نمی خواهند باور کنند که شما آب پاکی روی دستشان ریخته اید

جناب آقای ده نمکی

سینما با تلویزیون فرق دارد . سابقه ی تلاش من در این رسانه بسیار بیشتر از شماست و دقیقا به خاطر همین سابقه به خودم اجازه نداده ام که از هر ترفندی برای جذب مخاطب استفاده کنم . برادرانه از شما می خواهم که چنین نکنید

جناب آقای ده نمکی

این رسانه بی رحم است و با کمی صبر تمام حقیقت ها را عریان می کند . به تن پوش هشت میلیارد تومانی مغرور نشوید که بسیار خطرناک است . به تمسخر گرفتن اصول اخلاقی جامعه هرگز بخشودنی نیست . این مردم لبخند می خواهند اما نه به هر قیمتی


با احترام - رضا رشیدپور

Sunday, March 21, 2010

از کسوت تا پیشکسوت


یکی دو روز مانده به عید مهمان جمعی از مهندسین نخبه و جوان کشورمان بودم . مراسمی برگزار کرده بودند . علی لهراسبی هم بود . خیلی وقت بود که همدیگر را ندیده بودیم . این روزها تلفن و پیامک خیلی از دیدارها را سد کرده . او همیشه من را به باخت در بازی اسنوکر تهدید می کند ! البته از راه دور .... چون می داند که توانایی چنین کاری را در یک مصاف واقعی ندارد

حاشیه رفتم ... ببخشید ... نکته ی اصلی این خاطره آنجاست که هربار که من به اتاق پشت صحنه می آمدم علی با حساسیت تمام از برخورد و انرژی حاضران در مراسم پرس و جو می کرد . نه یک بار که شاید ده بار . دلیل این موضوع واضح است . هنرمند تمام هویت و طراوتش را از نفس گرم مخاطب می گیرد و اصلا اگر کسی به جایی رسیده و به اصطلاح دیده شده به مدد همین نگاه بلند و پر عاطفه ی مردم بوده . راستش را بخواهید مرگ یک هنرمند زمانی فرا می رسد که مردم به او بی اعتنا شوند و تشویقشان از سر رفع تکلیف باشد

همین چند وقت پیش در یک مراسم بزرگ از کسی دعوت کردم که به روی صحنه بیاید . او قبلا هنرمند محبوبی بود . اما به هر دلیلی مردم تشویقش نکردند . زمانی که روی صحنه با او دست دادم دستهایش سرد بود . سرمایی به اندازه ی تمام سالهای محبوبیتش

باز هم حاشیه رفتم ... هرچند که جمع مهندس های جوان را اکثرا آقایان تشکیل می دادند و اصولا انتظار می رود که چنین مخاطبی رابطه ی آنچنانی با ترانه های عاشقانه نداشته باشد اما با انرژی و مهربانی تمام از علی لهراسبی استقبال کردند و به جرات می گویم که علی به مدد همین همراهی توانست یکی از بهترین اجراهای عمرش را ارائه کند

روزی با استاد مشایخی در امتداد ساحل خلیج فارس قدم می زدیم . دوست سومی هم در جمع ما بود . جمشید خان با تکیه به یک مثل معروف خطاب به رفیق هنرمندمان گفت ... بابا این عینک آفتابی رو وردار ... این همه زحمت کشیدی که مردم بشناسنت ... حالا چرا خودتو قایم می کنی ؟

و این یکی از آفت های جامعه ی هنری ماست ... هر کسی که دوروزه به شهرتی می رسد به سرعت چهره در نقاب می کشد و احساس ستارگی به او دست می دهد . اتفاقا در این بی راهه جوان ها تنها نیستند که من چند پیشکسوت را هم در چنین کسوتی دیده ام

Saturday, March 20, 2010

نیم نگاه به تلویزیون


شبکه های مختلف سیما تمام تلاششان را برای جذب مخاطب به کار برده بودند . ویژه برنامه های تحویل سال کیفیتی به مراتب بهتر از سال قبل داشت . اگر از روند تکراری و نزولی شبکه ی اول سیما چشم پوشی کنیم باقی برنامه ها از جذابیت نسبی بر خوردار بودند . شبکه ی دوم تلویزیون تلاش کرده بود تا خانم گیتی خامنه ای را محور جلب توجه قرار دهد . هر چند که شخصا ترجیح می دادم تا با نوستالژی این مجری محبوب زمان کودکی باقی بمانم تا چهره و اجرای جدید . شبکه ی سوم تمام قوانین نوشته و نانوشته ی سیما را زیر پا گذاشت تا با حضور چهره های محبوبی مانند حسام نواب صفوی و مصطفی زمانی و ... گوی سبقت را برباید . طراحی صحنه ی این برنامه که بر گرفته از یک شو ی معروف ماهواره ای بود نسبت کمتری با فضای معنوی تحویل سال داشت . احسان علیخانی مثل همیشه بود و تماشای فرزاد فرزین در یک برنامه ی رسمی سیمای جمهوری اسلامی تعجب آور . شبکه ی پنج رشد قابل توجهی کرده بود . محمد سلوکی بهتر از همیشه نشان می داد و نو آوری در تولید وله های میان برنامه و نیز استفاده از جلوه های بصری در طراحی دکور شایان توجه بود . اما شبکه ی چهارم سیما عمیق تر و پردازش شده تر از بقیه به نظر می رسید . بخشهای مربوط به تهران قدیم با آن همه هنرور و نورپردازی حرفه ای و کارگردانی هوشمندانه از نقاط عطف این ویژه برنامه بود . در مجموع احساس می کنم که تمام همکاران برنامه ساز نهایت تلاش و توانایی خود را به کار بسته بودند تا قاب تلویزیون از حرارت نگاه مخاطب بی نصیب نماند . به همه ی آنها خسته نباشید می گویم

Friday, March 19, 2010

باز هم نود


یادم می آید زمانی که سردبیر روزنامه ی فرهنگ بودم مطلبی در باره ی برنامه ی نود نوشتم . عنوان مطلب شب جنجالی استودیو چهارده بود که هنوز لینک های آن در اینترنت وجود دارد . عادل فردوسی پور با ذکاوت و هوشمندی توانسته برنامه ی پر حاشیه ای را سالها روی آنتن نگاه دارد . مهم تر از آن اعتمادی است که مردم به این برنامه ی تلویزیونی دارند . نظرسنجی های مختلف این موضوع را ثابت می کند . در همین وبلاگ ناچیز هم هزار و چهارصد و چهل نفر به سوال من پاسخ دادند


هزار و هشتاد و هشت نفر به بی طرفی عادل فردوسی پور اعتقاد دارند

سیصد و پنجاه و دو نفر هم برعکس فکر می کنند



جلب اعتماد هفتاد و پنج درصد از مردم سرمایه ی کمی نیست . به عادل فردوسی پور از این بابت تبریک می گویم و امیدوارم روزی فرا برسد که بتوان برنامه های مشابه نود در سایر زمینه های مورد توجه مردم هم تولید کرد

Thursday, March 18, 2010

بهار نزدیک است


شهر خوابیده ... درست مثل کودک معصومی که لباس عید ندارد ... ومن سایه ات را می بینم و از آن می ترسم ... جه بی منطق است سایه ای که خورشید پشت آن نباشد ... ماه خوابیده ... مرد خسته آخرین قطره های مهتاب را جارو می کند و از تن کوچه ها عیدی می خواهد ... تمام کوچه خوابیده ... درست مثل کودک معصومی که لباس عید ندارد ... ومن سایه ات را می بینم ... حتی باران هم نمی آید ... تا شاید کمی تازه شود این همه زخم ... زمان به نفس افتاده ... زمانه نیز هم ... همه ی ساعتها خوابند ... درست مثل کودک معصومی که لباس عید ندارد ... این خیابانها بهار می خواهند ... ببخشید ... این خیابانها کمی بهار می خواهند ... حتی باران هم نمی آید ... مرد خسته آخرین قطره های مهتاب را نوازش می کند و از جان زمین کمی آسمان می خواهد ... آسمان خوابیده ... چه بی منطق است آسمانی که مهتاب از آن گریزان باشد ... و من سایه ات را می بینم ... عجب دلهره ای دارد این ماهی قرمز ... طفلک از مرگ می ترسد ... و شاید از این همه چرخیدن به دور زندگی ترسیده باشد ... جمعیت زنده ها توی خیابانهای شهر مرگ را دور می زنند تا شاید کمی بهار بیاید ... کمی آسمان ... کمی احساس ... بهار خوابیده ... درست مثل کودک معصومی که لباس عید ندارد ... به عابر ها چند کیلو سفره ی هفت سین بدهید تا سبک سر نباشد کسی در شادی آغاز سال ... و چقدر سایه ی تو از سین سادگی من سنگین تر است ... حتی باران هم نمی آید ... تا کمی نم بخورد این همه تشنه ی معصوم ... باران خوابیده ... و من در هجوم این همه خواب قدم می زنم ... پای پیاده ... تا خود صبح ... می روم اما یاد تو باشد که من هم خواب بودم ... تو بیدار بمان ......... بهار نزدیک است

Monday, March 15, 2010

تو عزیز دلمی


چند وقت پیش یک برنامه ی شاد با محوریت بخشهای طنز برای تلویزیون ساختم . یکی از طنزهای این برنامه به شدت مورد استقبال مردم قرار گرفت . شوخی با برنامه ی نود و اهالی فوتبال . به درخواست مردم این بخش از برنامه سه بار پخش شد . در این بخش خیلی از اهالی سرشناس فوتبال سوژه ی تقلید صدا شده بودند . از علی دایی تا غلامحسین پیروانی . فردای آن برنامه برخی از روزنامه ها از دلخوری شدید آقای پیروانی خبر دادند . و نوشتند که فلانی مردان بزرگ فوتبال ایران را مسخره کرده است . راستش را بخواهید شوکه شدم . شاید انتظار چنین برخوردی را از علی دایی داشتم ولی از غلامحسین پیروانی هرگز . بر عکس اطلاع پیدا کردم که دایی از این برنامه خوشش آمده و استقبال کرده . به آقای پیروانی زنگ زدم ولی پاسخ ندادند . کم کم باورم شد که ایشان عصبانی شده اند و کار بیخ پیدا کرده . چند روز پس از این اتفاق یکی از دوستان خوبم برنامه ی جالبی تدارک دیده بود . قراری برای گفتگو میان من و آن نازنین شیرازی . به هیچکدام از ما هم نگفته بود که چه خبر است ! .... بسیار متواضع و فروتن بود . همدیگر را در آغوش کشیدیم و روی هم را بوسیدیم . گفتم شرمنده که ناراحتتان کردم . تعجب کرد . خیلی زیاد . دلیل شرمندگی ام را پرسید . این بار من تعجب کردم ....... تازه فهمیدیم که یک دوست خبرنگار با ایشان تماس گرفته و گفته که فلانی در یک برنامه ی پربیننده به شما اهانت کرده است . این شیرازی نجیب هم در جواب گفته که عجب کار زشتی کرده . وگرنه اصلا برنامه را ندیده و روحش هم خبر ندارد . آن دوست ژورنالیست هم کمی غلظت ماجرا را بیشتر کرده و یک مطلب مفصل نوشته است .... آقای پیروانی می گفت خدا وکیل من تورو دوست دارم . اصلا تو عزیز دلمی ! و من با این حرف او که به لهجه شیرین شیرازی گفته شد خیلی ذوق کردم ! ... من هم ایشان را دوست دارم . آنهم در حد بوندس لیگا

در بسیاری از کشور های دنیا شوخی با چهره های سرشناس پدیده ای معمول و پذیرفته شده است . حتی عالی ترین مقامات سیاسی هم به طنز کشیده می شوند . اما در کشور ما موضوع وارونه شده . اصلا طنز را فراموش کنید . در همین سوژه های جدی هم پس از پایان پخش یک سریال هر بار یکی از اصناف روبروی دادسرا صف می کشند و بیانیه می دهند ! یک بار پزشکان .. یک بار پرستاران و .... سیاست را هم که کلا بی خیال شوید .

Sunday, March 14, 2010

یک اتفاق خنده دار





عصر امروز در دفتر کارم نشسته بودم و موسیقی گوش می کردم . اثر مادر ساخته ی یانی همیشه برایم جذاب است . در همان حال تلفن همراهم زنگ زد . تا صدای موسیقی را کم کنم و گوشی را بردارم کسی روی پیام گیر حرف زد .... حسن پور شیرازی بود . او همه را عمو خطاب می کند ! ....... سلام عمو .. چطوری ؟ .. چه خبر ؟ ... آقا جان اون کاری که گفتم رو حتما فردا انجام بده .. اگه یادت بره همه چی نابود می شه ها .. جون من یادت نره .. فدات شم .. تونستی بزنگ .. یا علی .. تعجب کردم . خیلی وقت بود که عمو حسن را ندیده بودم . آخرین بار روی اسکله ی تفریحی کیش تا صبح چایی خوردیم و بیدار ماندیم تا طلوع آفتاب را ببینیم . چه کار مهمی باید انجام می دادم که عمو حسن می گفت ؟ به تلفن همراهش زنگ زدم . بم بود . سر کار احمد رضا درویش . نزدیک بیست دقیقه مثل مسلسل احوالپرسی کردیم . همیشه حرف زدن با او روحیه بخش است . بعد از نیم ساعت پرسیدم که عمو حسن منظورت از این پیام تلفنی چی بود ؟ پرسید کدام پیام ؟! توضیح دادم . پنج دقیقه ی تمام می خندید . من هم خنده ام گرفت . گفتم ... جون من اذیت نکن ... منظورت چی بود؟ .... گفت ... هیچی بابا ... گاف دادم .... می خواستم به داود رشیدی زنگ بزنم اشتباهی شماره ی تورو گرفتم !!! عجب ! ... ما در پیامد یک اشتباه کوچک کلی گپ زدیم و خوشحال شدیم . ظاهرا در این دوره و زمانه همین خوشحالی های کوچک هم اشتباهی اند

Saturday, March 13, 2010

مسافر جامانده


ساعت پنج بامداد بود . کنار ورودی اصلی فرودگاه ایستاده بودم . قرار بود با پرواز شش صبح به همراه عمو خسرو به تبریز برویم . دلشوره داشتم . می ترسیدم که به پرواز نرسیم . چند بار روی تلفن همراهشان تماس گرفتم . روی پیام گیر بود . نیم ساعتی گذشت . تقریبا مطمئن شدم که به پرواز نمی رسیم . هاج و واج ایستاده بودم که خسروخان شکیبایی با پالتوی بلند شکلاتی رنگ و یک چمدان کوچک سلام کرد و لبخند زد . گفت که نگران نباش . خودم می روم و کارت پرواز می گیرم . دوستان کنترل کننده ی بلیط به گرمی استقبال کردند . اما کاری از دستشان بر نمی آمد . مارا به اتاق دیسپج راهنمایی کردند تا عمو خسرو خودش با خلبان صحبت کند .... بی سیم مخصوص را در دست گرفت ... سلام کاپیتان من خسرو شکیبایی هستم ...... به به سلام . اگه معرفی نمی کردین هم از صداتون می فهمیدم ...... چند دقیقه ای با هم صحبت کردند . خلبان هواپیما گفت که در ابتدای باند پرواز قرار دارد و برگشتن به پارکینگ بر خلاف مقررات بین المللی بوده و غیر ممکن است . کلی اظهار شرمندگی کرد و یک خواهش با مزه داشت .... آقای شکیبایی درسته که من نمی تونم شمارو سوار کنم ولی شما لطف کنین یه یادگاری چند خطی برام بنویسین و بذارین پیش آقای رجبی . من از تبریز که برگردم ازش می گیرم !!! همه مان خندیدیم و خسرو خان با خط خوش روی یک برگ کاغذ سفید نوشت .... پرواز را به خاطر بسپار ... تقدیم به کاپیتان موحد .... مسافر جامانده ... خسرو شکیبایی در آستانه ی سال جدید یاد این مرد بی نظیر سینمای ایران را گرامی می دارم

Friday, March 12, 2010

نتایج نظرسنجی هفته ی قبل


آخرین نظرسنجی این وبلاگ با استقبال نسبتا مناسب مخاطبین ارزشمند روبرو شد و نتایج جالبی به دست آمد . هزار و نهصد و هفت شرکت کننده محبوب ترین هنرمند ها را به این ترتیب رتبه بندی کردند

اول - استاد شجریان ..... 506 رای دوم - عادل فردوسی پور ..... 384 رای سوم - مهران مدیری ..... 230 رای

چهارم - پرویزپرستویی ..... 152 رای پنجم - محسن چاوشی ..... 127 رای ششم - شهاب حسینی ..... 102 رای

هفتم - محمد رضا گلزار ..... 63 رای هشتم - حامد بهداد ..... 55 رای نهم - محسن نامجو ..... 50 رای

دهم - فرزاد حسنی ..... 40 رای یازدهم - رضا کیانیان ..... 31 رای دوازدهم - علی پروین ..... 24 رای

سیزدهم - الناز شاکردوست ..... 23 رای چهاردهم - هدیه تهرانی ..... 21 رای پانزدهم - بهرام رادان ..... 15 رای

شانزدهم - رضا صادقی ..... 13 رای هفدهم - محمد رضا فروتن ..... 10 رای هجدهم - نیکی کریمی و مهناز افشار ..... 8 رای

نوزدهم - بنیامین ..... 5 رای 59 نفر هم گزینه ی دیگران را انتخاب کردند


لازم به ذکر است که هر کاربر محترم تنها یکبار از طریق رایانه ی شخصی می تواند در این نظر سنجی ها شرکت کند . همچنین بدیهی است که این نظرسنجی بدون رعایت استاندارد های لازم صورت گرفته و نتایج آن قابل استناد پژوهشی نبوده و صرفا محمل مناسبی جهت تحلیل های نسبی شما عزیزان در بخش نظرات خواهد بود . از اعتماد و مشارکت شما سپاسگزارم

Thursday, March 11, 2010

بس کنید




عجب روزگاری شده ... یک سایت اینترنتی که در چند روز اخیر دامن این وبلاگ ناچیز بنده را گرفته و رها نمی کند خبری را منتشر کرده که باعث حیرت و تاسف من شد . ابتدا اصلا نیازی به پاسخ نمی دیدم اما انتشار برنامه ریزی شده ی این مطلب در سایتهای موازی مجبورم کرد تا چند خط بنویسم .... این دوستان جوان و نازنین نوشته اند که بنده اجرای یک مراسم رقاصی در دانشگاه تهران را بر عهده داشته ام که در آن برنامه هنجار شکنی شده و آسمان به زمین آمده و منکرات شده و سبز بوده و از این حرفها ... هرچند که ساختن چنین خبری در واکنش به پست اخیر بنده صورت گرفته و این خود گواه عصبانیت تهیه کنندگان این سناریو است اما به پاس حرمت افکار عمومی این نکات را یاد آوری می کنم .... 1- برنامه ای که با مجوز رسمی مسئولان محترم دانشگاه تهران وبا حضور مقامات رسمی دانشکده ی داروسازی آنهم به نیت انجام کار خیر و دستگیری از نیازمندان در آستانه ی سال نو برگزار شده چگونه می تواند مراسم فتنه باشد ؟ ... 2- برنامه ای که در آن چهارده صلوات نذر ارواح مطهر شهدا شده وپایان آن دعای تعجیل در ظهور حضرت ولی عصر (ع) بوده چگونه می تواند مراسم فتنه باشد ؟ ... 3-اگر پخش ترانه های مجوز دار از احسان خواجه امیری و محمد اصفهانی مصداق رقص و فتنه است لطفا مراتب را به وزارت محترم ارشاد گوشزد فرمایید که از این پس به این هنرمند ها مجوز کاست ندهد ... 4- لطفا مشخص فرمایید که کدام مراسم ضد دینی و تضعیف کننده ی نظام با قرائت قران توسط یک قاری ممتازو پخش کلیپ توانمندی های ایران همزمان با اجرای سرود جمهوری اسلامی ایران آغاز می شود ؟ ... 5- چگونه در مراسمی که با نظارت نزدیک به بیست نفر از عزیزان حراست برگزار شده دختر ها و پسرها دست هم را گرفته اند و آب از آب تکان نخورده ؟ ... 6- مراسمی که در آن دویست نفر از دانشجویان ارزشمند این مملکت با نیت پاک و در عین تحمل مشکلات اقتصادی با خرید شاخه های گل به همت عالی یک میلیون تومان جمع کردند تا دست نوازش به سر چند کودک یتیم کشیده شود چگونه می تواند ضد ارزش باشد؟ ... 7 - همانگونه که استحضار دارید رنگ بهار سبز است و چون این خیریه برای بهار برگزار شده بود مجری برنامه نمی توانست که به هنگام خواندن متون ادبی و احساسی اعلام کند که تا چند روز دیگر طبیعت به رنگ بنفش در خواهد آمد ! .... 8- برادران بزرگوار می دانند که نور پردازی جذاب و مدرن الزاما در پارتی و مجالس لهو ولعب صورت نمی گیرد زیرا با این توجیه میدان آزادی تهران را می توان یک دیسکوی بزرگ دانست ! ... 9-فرموده اید که من در آن برنامه گریه کرده ام و اتفاقا این یک مورد را راست می گویید . اما اصلا نمی دانستم هنگامی که دکترروح الامینی از نبود پسرش در آستانه ی عید بغض می کند برای شکستن دلم و چند قطره اشک باید پیشاپیش از شما مجوز می گرفتم ... 10 -به گواه عکس ها و فیلمهای موجود نزدیک به صد نفر از دانشجویان دختر حاضر در این برنامه حجاب چادر به سر دارند . آیا بر اساس تفکرات شما با چنین پوششی می توان به مراسم رقاصی رفت و یا آن را تحمل کرد ؟ .... گمان می کنم به همین میزان کافی باشد که در غیر این صورت فیلم کامل این مراسم را منتشر می کنم تا مردم قضاوت کنند . اما دوستان خوب و هم وطن های عزیزی که این خبر را منتشر کرده اید شما را به وجدانتان ارجاع می دهم و می دانم که تمام هدفتان از چنین اقدام ناشایستی عصبانیت از بازگویی یک خاطره از سوی من بوده . دوست بزگوار و مسلمان من این راه برازنده ی شخصیت یک ایرانی نجیب نیست . من برای افکار شما احترام قائلم و از شما هم انتظار متقابل دارم . اصلا بگذارید خیالتان را راحت کنم . من از هرچه سیاست و سیاست بازی متنفرم . من را وارد این بازی های عجیب نکنید . بگذارید تا همین گوشه ی بی ریای یک وبلاگ ساده برای دوستانم خاطره بنویسم . اگر شما دم از میهن و شهید و ارزش ها می زنید بدانید که مخاطبتان در این بازی کودکانه نه یک انسان مرتد و بی دین بلکه فرزند کسی است که جانش را برای اعتقاداتش از دست داده و خون رنگین او در رگهای من جریان دارد . بس کنید . بازی خیلی وقت است که تمام شده